سر یه مدت کوتاه هم زندگیم از هم پاشید هم بچم رفت هم خانواده ام تنهام گذاشتن.
قلیون میکشیدم و موزیکای مورد علاقه دخترمو گوش میدادم. شاید در طول 24 ساعت شبانه روز فقط دو سه ساعت میخوابیدم. اونم منی که اینهمه وابسته بودم ب بچه ام. بدون اون روزگار برام زهرمار بود هیچی خوشحالم نمیکرد..هیچی آرومم نمیکرد. هیچ جا آرامش نداشتم. هرجا میرفتم و بچه های کوچیک رو میدیدم انگار یکی با خنجر افتاده رو قلبم و داره قلبمو پاره میکنه....
طاقت نداشتم مادری رو ببینم که دست بچه اش تو دستشه.... به همه حسودی میکردم. فکر میکردم خدایا از مت بدبخت ترم هست تو این دنیا آخه😢😢😢😢