میدونید که ادم وقتی پیرمیشه بچه هاشون سخت شونه نگهداری کنن ازش.
مامان بزرگم هر روز خونه یکی ازبچه هاش بود.
ی روز قرعه ب نام مادرم افتاد مادربزرگم خیلی حالش وخیم بود. مامان بزرگم یادم رفت بگم لال شده بود.اصلا دهنش برا اب خوردنم بازنمیشد
ی روز صبح زود روز مبعث پیامبر رحمت. مامانم صدام زد با فریاد و تند تند صدام زد ماهمسایه شونیم.
دوویدم فکر کردم مامان بزرگم برحمت خدارفته. با ناباوری دیدم مامان بزرگم سر جفت پاهاش وایساده