من 30سالمه وقتی با شوهرم 12 سال پیش آشنا شدم از همون روز اول همه چی زندگی خانوادگیشون راجع به اینکه خواهر کوچکش ناتنی هستش و مادرش بزرگش کرده و اینکه برادرشوهر بزرگم زن بازه ... اینکه مادرش مشکلات عصبی پیدا کرده به خاطر کارای باباش و گاهی قاطی میکنه و به این و اون فحش میده و فرداش یادش میره بهم گفت...من تو خودش نمیدونم چی حس کردم. ..گفتم اینا به من ربطی نداره تو برام مهمی چون تو قراره کنارم باشی ...
بعد چند ماه. دوستی عاشق هم شدیم حس کردیم مثل همیم و همو خوب درک میکنیم ...من اون دوران دوران بدی داشتم و خانوادم له جایی که کنارم باشن نقطه مقابل بودن مدام ضربه میزدن اما با اومدن همسرم تو زندگیم منم انگار رو پا اومدم تونستم اون مشکلو پشت سر بزار هزار سالم بشه بازم میگم اگه نبود من نمیتونستم....
مادر شوهرم از اول رابطه در جریان بود بجز خانواده من ..10 سال حتی نفهمیدن که من یکی رو دارم ....
مامانم هیچ وقت نمیخواست همسرمو ببینه نمیدونم چرا ولی یک نفرتی بهش داشت....
ماجرای آشنایی مامان و بابام. با همسرم با آپاندیس من شروع شد که خونه تنها بودم درد داشتم زنگ زدم شوهرم اومد دنبالم برد منو بیمارستان گفتن آپاندیسه باید عمل شه و اونم زنگید برای اولین بار به بابام. اونا هم اومدن از اونجا مامانم اینا با همسرم خوب شدن....
1 ماه بعد همسرم اول تنها اومد خونمون خواستگاری که اگه مامانم اینا موافقت کردن با خواندش بیاد و خلاصه اونا هم قبول کردن گذاشتن اومدن...من تو دوران دوستی چند بار خانواده همسرمو دیده بودم خدا شاهده بدی ازشون تو اون مدت ندیدم روز خواستگاری که هم باباش و هم مامانش همش قوربون صدقم میرفتم همش میزدن به تخته...