2737
2739

خلاصه همسرم رفت محضروحساب کردبافامیلاومامان بابام خدافظی کردیم رفتیم شام.توراه بودیم بابای همسرم زنگیدگف شامواومدیم بیرون بیایین که رفتیموشاممون خوردیمومنوهمسرم جداشدیم ازشون.دم درم خواهرش بمن گف بخاطرناراحتی ک پیش اومدمعذرا میخام ولی من اونموقع درجریان تورواینانبودم کلابعدافهمیدم 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شب یکم گشتیم همسرم دهونیم منواوردخونمون ورفت.رفتم دیدم همه هستنوتامن رفتم اهنگ گذاشتنوسروصداواینا.یکم رقصیدیم.فرداش کلاازهم بخبربودیم تااینکه غروب زنگ زدوگف کجایی عقدکردیورفتی😆یکم حرفیدیم گف فردامیام دنبالت ونامزدبازی شروع شد

2731

رابطه م باهمسرم عالی بود.ازهمون اولاش شدیداعاشق شده بودوکاملاهم ازقیافه ورفتاراش معلوم بود😛منوپاگشاکردن رفتیمومادرش گوشواره نیم ستوپاگشابمن داد.تااونموقع من برامن حرفای خاله زنکی اصلامهم نبود.توفازش نبودم کلا.هرچی خواهراش میگفتن انگارنمیشنیدم واقعاهم نمیشنیدم

ازرفت وامدم اونموقع خوشم نمیومد.اصلانرفتم خونشون تااینکه گوسفندنذرداشتن منم دعوت کردن رفتم سلام دادم همه نگاکردن بازسلام دادم جواب دادن باتک تک دست دادم نشسته بودن خونه تارفتم نشستم همه پاشدن هرکی یجارفت😕منم تنهانشستم.همسرمم حیاط بود.خواهرکوچیکش اومدگف بیابریم توهم حیاط رفتم.کلاانگاراونجانبودم.همونجایهودلم سست شدگفم چرااینجورن باکلی ذوق رفته بودم اونجا.تموم ک شداومدم خونه وحالم حسابی گرفته بودمامان دلداریم میدادمیگف غریبی میکنن درست میشه

2740

یواش یواش شروع شد.مناسبتارواهمیت نمیدادن خودمون میرفتیم خریدهمسرم کادومیکردباخواهراش ومادرش میومدن یساعت ساکت مینشستن باخودشون میحرفیدن میرفتن.حتی یبارم مامان مهمون دعوت کردهمه بالباس مجلسی اونابالباس خونه اومدنوهرکاریم کردیم نرقصیدن.مامانمم وقتی پاگشاکردن فقط مامان باباش اومدن خواهراش نیومدن

که اخرسرم دیگ مناسبتارونیومدنومامان ایناناراحت میشدن ولی برامن مهم نبود.من فقط نمیخاسم مامان بابام غصه بخورن.خوده همسرم میومدومیرفت.رابطه منوهمسرمم همچنان عالی بود.هردومون برااعروسی برنامه میچیدیم.اون خونه رواماده میکردمنم جهیزیه رو.هردوشوباهم.اونم میگف ول کن عروسی کنیم بریم فقط

نزدیکه عروسی خواهربززگش که فقط تلاش میکردتیکه بپرونه یه دعوای درست حسابی بین خانواده هاراه انداخت.دیگه من ساکت نموندموباشوهرمم ب اختلاف خوردیم وهمه چی وایستاد.اومدم خونه وگفم این عروسی صلاح نیس جهازم برده بودیم.خلاصه قهرکردیموبابام گف تااینجابسه هرکارکردینازاین ب بعدبامن طرفین.منم نزاشت جواب همسرموبدم یاببینمش

یسال بودکه نامزدبودیم.خواهربزرگش اومددم درمون بمن زنگ زدبیابیرون بحرفیم دیدکه باکاراش عروسیوبهم زده کلامیخاست درست کنه چون پدرش طرف من بود.منم نرفتن بابام اجازه نداد.خلاصه بابای همسرم اومدتنهایی خونمون وگف هرچی گفتن غلط کردن همشون عروسیونگه ندارین توروخداول کنین وازاین حرفا.همسرمم جنی شده بودوطرف خواهرمادرشومیگرفت کاملاغیرمنطقیومسخره

خلاصه باحرفای باباش ویه سری شرط ک بابام گذاشت گف اگ حرفی زده بشه ودختروخانواده م ناراحت بشن وجلوفامیل ابروم بره قسم خوردکه عروسیوبهم میزنه.اونم قول دادکه نمیزاره حرف بزنن.شبش همسرم زنگیدفرداش خونه خودم قراربودجشن بشه.گف بیابحرفیم.بابام گف برورفتم وزدزیرهمه حرفاش وکلی معذرت خواهی کردوگف جبران میکنه گف نمیزاره دیگ این اتفاقابیفنه وخلاصه دلموبدست اورد

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز