نمی خواهم ، نمی آید مرا باور
تو کاری کن باز آید به این زندگی دیگر
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار
تو را هم با تو سوگند، آی
مکن ، مپسند این ، مگذار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را
خداوندا ، خداوندا
به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد
تو کاری کن برگردد به آغوش پدر
دامانِ مادر
همین تنها تو میدانی چه باید کرد
پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست
همین یکبار می خواهم