2777
2789
عنوان

ادامه داستان شیدا و شهروز

17254 بازدید | 309 پست

قسمت۲۶:گفتم میخوام مرخصی بگیرم ببینم باکی درارتباطمحمدگفت چراهرچی من بهت میگم پیگیراین ماجرانباش گوش نمیدیگفتم بایدبفهمم باکی دوسته وقتی دیدنمیتونه منصرفم کنهگفت باشه باهم میریم ولی بدون ماشین نمیشه تعقیبش کردمجبوریم باسرویس نریم سرکاروبرگشت سمت خونه به بهانه جاموندن ازسرویس ماشینش رواوردبعدازنهارمحمدباکلی خواهش تمناتونست برای جفتمون مرخصی ردکنهباهم رفتیم محل کاربهزادخیلی عصبی بودمدلشوره ی بدی داشتممحمدسعی میکردباحرفهای خنده دارحال روحیم روعوض کنهنزدیک ساعت دوبودکه بهزادازشهرداری امدبیرون ماهم طوری که متوجه نشه بافاصله پشت سرش راه اقتادیمچندتاکوچه بالاتریه خانمی که قدنسبتابلندی داشت وخیلی خوش تیپ بودروسوارکردبادیدن این صحنه اینقدرحا‌لم بدشدکه دوستداشتم پیاده بشم هرچی ازدهنم درمیادبه جفتشون بگم میدونستم خودمم دارم خیانت میکنم ولی بازتحمل دیدن بهزادکناریه زن دیگه رونداشتم وزدم زیرگریههمش باخودم زمزمه میکردم کارهاش برام مهم نیست به درک بذارهرغلطی دلش میخوادبکنه محمددیگه دنبالشون نرفت مسیرش عوض کردبرام مهم نبودکجاداره میره واروم اروم اشک میریختم بعدازیک ساعت محمدجلوی یه دربزرگ نگه داشت چندتابوق زدنگهبان باغ که یه اقای افغانی بوددربازکردبه محمدگفت خوش امدی اقاباتعجب به نگاه محمدمیکردم که زدزیرخنده گفت اینجوری نگاهم نکن خجالت میکشمتواولین نفری ازخانواده ام هستی که میارمش اینجا هیچ کس حتی نیلوفرهم نمیدونه من این باغ رودارم واردباغ که شدیم پرازدرختهای میوه بودته باغ یه سویت کوچیک بودکه وقتی واردش شدم ازنظرامکانات همه چی داشت ویه گوشه اش هم باربود که پرازمشروب بودمحمدگفت راحت باش خودش بساط قلیون رو ردیف کردتوفکربودم که گفت نفس برام خیلی عزیزی که مکان سکرتم روپیشت لودادمخلاصه اون روزبازم من خام حرفهای محمدشدم راحت تن به خواسته هاش دادم تانزدیک غروب پیش هم بودیمومحمدازهم قول گرفت کاری به بهزادنداشته باشم حرفی بهش نزم وبه روی خودم نیارم که چیزی میدونمهرچندبعدازاون روزکه دیگه مطمئن شدم بهزادم داره بهم خیانت میکنه رابطه ام باهاش ازقبل هم سردترشده بودودیگه عذاب وجدان نداشتممن ومحمدچندباری بازرفتم باغ و باهم رابطه داشتیم تابعدازدوماه متوجه شدم حال عمومیم خوب نیستصبحهاحالت تهوع داشتم وسرکاربی حوصله بودم تمایل زیادی به خوابیدن داشتمکم کم شک کردم نکنه باردارم وبدون اینکه به کسی چیزی بگم رفتم ازمایش دادمجواب ازمایشم مثبت بودبااینکه تورابطه ام بامحمدخیلی رعایت میکردیم ولی بازم دچاریه دودلی وشک بدی ازاین بارداری شده بودم..

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست🙃

قسمت۲۷:ازبارداری اصلاحس خوبی نداشتم وشک دودلی سوهان روحم شده بوددوستنداشتم کسی متوجه بارداریم بشه حتی بهزادچندوقتی سرکارهمش توفکراین بودم که بچه روسقط کنمازاونجایی که محمدخیلی توهرکاری کنجکاوی میکردمتوجه قضیه شدوگفت من ازخودم مطمئن هستم‌به دلت شک راه نده این بچه مال من نیست ولی اگرواقعاقصدادامه ی زندگی بابهزادرونداری بهتره خودت روازشرش خلاص کنی وبچه روسقط کنیگفتم محمدسقط بچه کارراحتی نیست ومن کسی رونمیشناسم که اینکارروبرام انجام بدهمحمدگفت اگرتصمیمت جدی باشه من کمکت میکنمگفتم من این بچه رونمیخوام وتصمیم جدیه بعدازچند روزمحمداس دادگفت چهارشنبه صبح میریم مطب مامایی که قرارسقط روانجام بده اون روز رومرخصی بگیرصبح زودطبق معمول همیشه اماده شدم ازخونه امدم بیروندلشوره عجیبی داشتممحمدسرخیابان منتظرم بودباهم راه افتادیم رفتیم سمت جنوب شهربعدازرسیدن محمدبهش زنگ زدرفتم طبقه بالای ساختمون که ظاهرامسکونی بودولی وقتی وارداپارتمان شدیم یه مطب کوچیک بودبعدازسلام احوالپرسی خانم که معلوم بودمحمدرومیشناسهگفت دسته گل اب دادیمحمدخودش جمع وجورکردگفت نه باباایشون زنداداشمه باداداشم اختلاف داره وچون میخوادازش جدابشه بچه رونمیخوادخانم ماماخنده ی مسخره ای کردگفت عجب برادرشوهردلسوزیخلاصه اون روزکارماتاساعت یازده طول کشید وبخاطرکوچیکی جنین وجفت زیاداذیت نشدم وفقط یه کم دل وکمرم دردداشتمبعدازتمام شدن سرمم یه سری دارو برام نوشت محمدپولش رودادازمطب امدیم بیرونمحمدگفت بریم باغ اونجاتاغروب استراحت کن تایه کم حالت بهتربشهسرراه مقداری جیگرواب میوه خریدبدی باغ این بودکه انتن نداشتیموقتی رسیدیم باغ بخاطرداروهام خوابم بردنزدیک ساعت۳که بیدارشدم محمدداشت درختهای باغ‌رواب میدادیه نگاه به دوربرم کردم ازچیزهای که میدیدم متوجه شدم تواین باغ بجزمن ومحمدادمهای دیگه ای هم رفت امدمیکننشک نداشتم اکثراخانم هستن چون چندتاکلیپس زنونه روی مبل بودوموهای زنونه روی سرامیک ریخته بودحالم خیلی بهترشده بودمحمدچندتاسیخ جیگربرام درست کردکه خوروم بهش گفتم بهتره زودتربرگردیمتوراه به محمدگفتم بجزماکس دیگه ای هم باغ میره سریع منظورم روگرفتگفت اره گاهی دوستام ازم کلیدمیگیرن ومنم تورودربایستی بهشون میدمازشانس مااون روترافیک سنگین بودویک ساعتی دیررسیدیموقتی واردحیاط شدیم نیلوفرعصبانی منتظرمون بودتامارودیدگفت تاالان کارخونه بودیدمحمدگفت اره ترافیک بود دیررسیدیمنیلوفرگفت من کارت داشتم هرچی زنگزدم گوشیت انتن نداشتزنگزدم کارخونه همکارت گفت مرخصی گرفتی وامروزکارخونه نبودی...

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست🙃

قسمت۲۸نیلوفرباعصبانیت تمام دادزدمن کارت داشتم گوشیت دردسترس نبودزنگزدم کارخونه همکارت گفت مرخصی گرفتی امروزکارخونه نرفتیچرادروغ میگیمحمدگفت جای کارداشتم مرخصی ساعتی گرفتم بعدبرگشتم کارخونهمگه من بچه ام که برای کوچکترین کارهام بایدبه توتوضیح بدمچراالکی شلوغش میکنیمن داشتم ازترس پس میفتادم حالم بخاطرسقط ی هم که انجام داده بودم زیادخوب نبودرنگم پریده بودپاهام میلرزیدمحمددیدحالم خوب نیست گفت نفس توبروبالا ازصبح سرکاربودی خسته ای ماهرشب بااین خانم داستان داریممنم ازخداخواسته یه عذرخواهی کردم سریع رفتم بالاوقتی رسیدم جلوی دراپارتمان بخاطرتندتندامدن چهارطبقه خونریزی شدیدشدبوداحساس میکردم سرم گیج میره به زورخودم روانداختم توخونه وجلوی جاکفشی درازکشیدمنیم ساعتی توهمون حال بودم تاتونستم خودم روجمع وجورکنم برم رومبل دلم شورمیزدهرچی گوش میدادم ببینم ازپایین صدای سروصدامیادچیزی به گوشم نمیرسیدودعامیکردم محمدونیلوفردعواشون نشه وقضیه لونرهبهزادکه امدیه نگاهی بهم انداخت گفت چرارنگ پریده گفتم پریودشدم حالم خوب نیستبرام یه مسکن اوردگفت میخوای ببرمت دکترگفتم بخوابم بهترمیشمبهزادگفت نمیخوادفردابری سرکاربه محمدزنگبزن بگونمیتونی بیای.به محمدزنگزدمخودش گوشی روجواب دادگفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام سرکارصبح خودت برومحمدگفت خدابدنده استراحت کن مال کارزیاده اگرداداشم نیومده بگوبانیلوفرببریمت دکترمیدونستم جلوی نیلوفرداره اینجوری حرف میزنه گفتم نه بهزادخونست دست شمادردنکنهتانزدیک ظهرخوابیدم وقتی گوشیم روچک کردم چندتاپیام ازسمت محمدداشتم ودوسه باری هم زنگزده بودچون گوشیم سایلنت بودمتوجه نشده بودم.بهش زنگزدم تاجواب دادگفت حالت خوبه نگرانت شدم گفتم خواب بودم احساس ضعف دارم محمدگفت مال سقط دیروزبه خودت برس چندروزبگذره روبه راه میشیبلندشدم به زوریه چیزی خوردم وبازخوابیدم تقریباساعت۴بعدظهربودکه نیلوفرامدپیشموقتی حالم رودیدباتعجب گفت هنوزخوب نشدی خب میرفتی دکتر.گفتم بهزادخسته بودنتونست ببرم پریودشدم خوب میشمنیلوفرپاشدشروع کردخونه رومرتب کردبرای شاممون ابگوشت گذاشتازش خواستم یه کم برام کاجی درست کنه.وقتی اماده شددوتاظرف کشیداوردداشتیم میخوردیم که زنگ اپارتمان به صدادرامدفکرکردم یامادرشوهرم یاجاریم.نیلوفررفت درروبازکردچنددقیقه ای جلوی دراپارتمان بیصدامونده بودبعدرفت کناریه نگاهی به من کردمحمدپشت دربودباکلی خرید..

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست🙃

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

سرگذشتهای واقعی:قسمت۲۹:محمدباکلی خریدجلوی دربودنیلوفریه نگاهی به من کردازسرراهش امدکنارمن هنگ بودم نمیدونستم چی بایدبگم قلبم تندتندمیزدهرلحظه منتظربودم نیلوفرشروع کنه دادبیدادکردن.ولی محمدیه یالله گفت خیلی خونسردامدتو.منم خودم روجمع وجورکردم گفتم بفرماییدخسته نباشید.محمدوسایلی روکه خریده بودگذاشت تواشپزخونه امدنشست رومبل.نیلوفرهیچی نمیگفت فقط نگاهش میکردمحمدگفت فروشگاه کارخونه تخفیف گذاشته بوددیدم نیستی حیف ازدستت بره برات خریدکردم بعدباخنده گفت پولش سرماه حساب میکنیم یه کم اروم شدم گفتم دست شمادرنکنهبه نیلوفرهم گفت برای خودمونم خریدکردم پایین گذاشتم.رفتم خونه نبودی فکرکردم رفتی خونه خواهرت نیلوفرکه حرفهای محمد روباورکرده بودگفت نه امدم پیش نفس حالش خوب نبود.شایدباورتون نشه ولی خودمنم باورم شده بودکه محمدازفروشگاه کارخونه برام خریدکرده تااخرشب که پیام دادگفت حال کردی چه جوری سرته ماجراروبهم اوردم.تازه فهمیدم دروغ گفته درجوابش نوشتم توجن درس میدی.نوشت شانس اوردم برای خودمونم خریدکردم وگرنه جمع کردنش سخت بودفقط یادت باشه هروقت نیلوفرپیشت بودبهم یه پیام بده درجریان باشم.خلاصه ازماجرای سقط من دوماه گذشته وتواین مدت میدیدم بهزادروز به روزازم دورترمیشه تایه شب که امدخونه متوجه شدم بوی گندسیگارمیده بهش اعتراض کردم که دعوامون شدشروع کردبه کتک زدنم.اون شب فهمیدم بهزاداعتیاد داره صبح که میخواستم برم سرکاربخاطرکتکی که خورده بودم روگونه ام کبودشده بودیه کم کرم پودرزدم روش ولی بازم جاش معلوم بود.محمدوقتی فهمیدازبهزادکتک خوردم خیلی ناراحت شدگفت باهاش دهن به دهن نشوولش کن برات مهم نباشه چکارمیکنه.چندوقتی ازاین ماجراگذشت که بهزاددیگه روش بازشده بودوتوخونه جلوی من موادمصرف میکرداعتیادش به تریاک بودوازبوی که توخونه میپیچیدسردردمیگرفتم ولی جرات اعتراض نداشتم تایه شب که دیگه تحملم تموم شده بودشروع کردم دادبیدادکردن که باهم درگیرشدیم بازمنوکتک زد.ایندفعه کوتاه نیومدم باسرصدام خانواده اش هم متوجه شدن ومنم قهرکردم رفتم خونه ی بابامبرای اولین بارازمشکلاتم برای خانواده ام گفتم وازشون خواستم بذارن درخواست طلاق بدم ولی پدرم به شدت مخالفت کردگفت این مسایل قابل حله وتوزندگی هرکسی پیش میادفرداش روزتعطیل بودوساعت۷صبح محمدبهم پیام دادبیداری؟نوشتم بله.گفت نفس هرجوری شده یه بهانه ای جورکن وساعت۱۱بیاپارک سرخیابون...

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست🙃

قسمت۳۰:محمدبهم گفت تاساعت۱۱پارک سرخیابون باش کارت دارم،باخودم گفتم لابدمیخوادببرم بیرون یه کم به سروضع خودم رسیدم سرساعتی که گفته بودتوپارک بودم.ده دقیقه ای نشستم توفکربودم که باسلام محمدسرم روبلندکردم تاخواستم جوابش روبدم چشم افتادبه بهزادکه پشت سرش وایساده یه لحظه ترسیدم،گفتم حتمابهزادمحمدتعقیب کردهولی محمدسریع گفت معذرت میخوام که بهت نگفتم بهزادم قراربیاد!میترسیدم نیای.دروغ چراخیلی خوشحال شدم که قضیه اون چیزی نبودکه من فکرکرده بودم.یه اخم ساختگی کردم گفتم برای چی گفتی بیاممحمدشروع کردبه پادرمیانی کردن واینکه بهزاداشتباه کرده وماهمه ازش قول گرفتیم دیگه موادنکشه حیف نیست زندگیتون الکی خراب بشهوکلی حرف زدتمام مدت که مثلاداشت برای برادرش دلسوزی میکرد!نمیدونستم بایدحرفهاش روباورکنم یانهخلاصه بعدازیکساعت حرفزدن وقول دادن بهزادقرارشدمن برگردمزمانی که رسیدم خونه جریان روبرای مامانم تعریف کردممامانم کلی دعای خیربرای محمدکردگفت چه پسرخوبیه خداخیرش بده قدراین برادرشوهربدون!نزدیک غروب بهزادهمراه پدرومادرش بایه جعبه شیرینی امدن.بابام بعدازکلی قول گرفتن ازش گذاشت من باهاشون برگردماون شب شام همه مهمون جاریم معصومه بودیم واخرشب که برگشتیم خونه بهزادگفت من بچه میخوام وچندسال به بهانه های الکی من رومحروم کردی اگریه بچه داشته باشیم زندگیمون رنگ بوی دیگه ای میگیرهنمیتونستم مخالفت کنم گفتم باشه تااخرامسال بهم فرصت بده به این موضوع هم فکرمیکنم.فرداش توسرویس تامحمدرودیدم تعارف روباهاش گذاشتم کنارگفتم توتکلیفتم باخودت معلوم نیست!نمیدونم کدوم حرفت روبایدباورکنم رفتارت ضدونقیضه محمدخندیدگفت اروم باش چرااینقدرعصبانی هستی توقع داشتی چکارکنم من طاقت دوریت روندارم چرانمیفهمی وقتی تواون ساختمان نیستی اونجابرام حکم جهنم روداره،فعلابایدبااین شرایط کناربیایم تایه فرصت خوب برای جفتمون فراهم بشهخلاصه محمدتونست باچرب زبونیش بازمن روخام کنه وحتی دوهفته بعدازاین ماجرابه بهانه ی تولد یکی ازدوستام ازبهزاداجازه گرفتم بامحمدرفتیم باغ که یه پارتی گرفته بوداونجاباچندتاازدوستای محمدکه همه متاهل بودن وبادوست دختراشون امده بودن اشناشدم ومحمدمن روهم دوست خودش معرفی کرد!!حدودا۶ماه ازاین ماجراگذشت وبهزادخیلی بداخلاق وبددهن ترازقبل شده بودبازدعوامون شدوایدفعه تودعوا زدودستم روشکست وهمین بهانه ای شدبرای درخواست طلاق منخانواده ام دیگه مخالفتی نکردن وپادرمیانی پدرومادرشم کارسازنشدمحمدگفت جداشومنم درخواست طلاق دادم ظرف سه ماازبهزادجداشدم...

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست🙃

قسمت۳۱:بعدازسه ماه من ازبهزادجداشدم روزی که ازمحضرامدیم بیرون ناخوداگاه یاداولین دیدارمون افتادم اون کیکی که برام خریده بودهیچ وقت فکرنمیکردم دست سرنوشت اینجوری برام رقم بخوره،بهزادبدون اینکه نگاهم کنه سوارماشین شدرفت حالم اصلاخوب نبود.نمیدونم چراهمش منتظربودم محمدبهم پیام بده ولی اون روزازش خبری نشدفرداش بایدمیرفتم کارخونه وبخاطرعوض شدن مسیرم سرویسمون یکی نبودوتوکارخونه همدیگرومیدیدیم نزدیک ساعت۱۰صبح بودکه گوشیم زنگ خوردمحمدبودانقدرازش دلخوربودم که جوابش روندادم بعدازنیم ساعت به بهانه کارادرای امددیدنم خیلی سرسنگین جوابش رودادم گفت چته نفس؟گفتم هیچی!جلوی همکارام نمیتونستیم زیادحرف بزنیم اینم بگم تومحل کارم کسی نمیدونست من جداشدم محمد اروم گفت تایم ناهارمیبینمت رفت. میلی به غذانداشتم تواتاق تنهانشسته بودم که محمدامدگفت بامن چراقهری؟گفتم توادعای دوستداشتن داری ولی دیروزیه زحمت به خودت ندادی حالم روبپرسی.محمدگفت نفس نیلوفرخیلی حساس شده توخونه تاگوشی دست میگیرم میادمیشینه کنارم منم برای اینکه شک‌نکنه مراعات میکنم یه کم تحمل کن همه چی رودرست میشهالان دیگه موقعیت من وتومثل قبل نیست خودت میدونی چی میگم.ولی راحتترازقبل میتونم همدیگروببینیم چون کسی به نبودجفتمون شک نمیکنهخلاصه بعدازطلاق رابطه ی من ومحمدهمچنان ادامه داشت وزمانی که خونه بودمن اصلابهش پیام نمیدادم ازجدایی من هفت ماه میگذشت که پسرعموم امدخواستگاریمتقریباشرایطش مثل من بودوخانمش رویکسالی میشدبخاطراختلافاتی که داشتن طلاق داده بودبه شدت مخالفت کردم ولی پدرم میگفت بهش فکرکن پسرخوبیهوقتی به محمدگفتم عصبانی شدگفت غلط کرده امده خواستگاریت!چه عجله ای دارن برای شوهردادنت گفتم محمدتومیخوای چکارکنی گفت خیالت جمع من ونیلوفرباهم سازش نداریم وزندگیمون دوامی نداره توبرای اینده وزندگیت زودتصمیم نگیربهم فرصت بده.نمیدونم چرادوستداشتم حرفهاش روباورکنم وبه زندگی کنارش امیدواربودم،محمدبرای اولین باراون روزگفت روزی که رفتیم پرولباس عروس یادته؟گفتم اره،گفت تواون لباس من اولین نفری بودم که دیدمت گفتم توکه حواست نبودگفت من حواسم همیشه جمع بعدزدزیزخندمن ومحمدباهم خیلی بیرون میرفتیم وزمان بیکاریمون روبیشترکنارهم بودیم وباوعده وعیدهاش من روبه اینده امیدوارمیکردیادم نزدیک عیدبودکه محمدگفت میخوایم تعطیلات عیدباپدرومادرم بریم مشهدسوم عیدبودکه بهم پیام دادگفت ماامروزعازم هستیم برسم بهت خبرمیدم فرداصبحش وقتی بهم زنگزده بودمن متوجه نشده بودم وتقریبایکربع بعدش که زنگزدم بعدازچندتابوق بهزادگفت بفرمانفس خانم...

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست🙃

قسمت۳۲:چندتابوق که خوردبهزادگوشی جواب دادگفت بفرماییدنفس خانم امری بود!؟وای باشنیدن صدای بهزادازترس زبونم بندامده بودانقدرهول شده بودم که نمیدونستم تمرکزکنم وجوابش روبدمباکلی من من کردن گفتم اقامحمدنیستن باخودشون کاردارمبهزادم گفت نه چکارش داری خانموش اینجاست گوشی میدم بهشباورم نمیشدیه زمانی برسه بهزاداینقدرتحقیرم کنهنیلوفرگوشی روگرفت بدون سلام کردن گفت طلاقم گرفتی دست ازسرمابرنمیداری چه دلیلی داره به شوهرمن زنگ میزنی!!گفتم راجع به کارخونه سوال داشتمنیلوفرگفت اون توقسمت تولیدتوحسابداری باهم همکاریدکه بهش زنگ میزنیکم اورده بودم گفتم فکرنمیکردم ناراحت بشیدچشم زنگ نمیزنم خواستم قطع کنم که نیلوفرخیلی جدی گفت بهترین کارمیکنی گوشی قطع کردازحرص وعصبانیت تمام بدنم میلرزیدزدم زیرگریه تااون لحظه توزندگیم انقدرتحقیرنشده بودمانقدرازخودم محمدبدم امده بودکه دوستداشتم گوشیم روبشکنماون روزهرچی محمدزنگزدوپیام دادجوابش روندادم تافرداصبحش که پیام دادوقسم خوردبودباراخره زنگ میزنم اگرجوابم روندیدی دیگه باهات کاری ندارموقتی زنگزدسرش دادزدم چراوقتی زنگ میزنی اون گوشیت روباخودت نمیبری که من چرت پرت نشنوم مثل همیشه زدزیرخنده گفت چته اروم باشچیزی نشده سخت نگیرمن زیرسوال رفتم توچراناراحتیگفتم چی شده گفت باهزاربدبختی قانعشون کردم که من بهت زنگ زدم ومیخواستم راجع به درخواست وامم سوال کنم ولی نیلوفرباورش نمیشدتهدیدکرده به هیچ عنوان باهات درتماس نباشمگفتم بس بچسب به زنت که ناراحت نشهمحمداون روزباکلی زبون ریختن تونست راضیم کنه وقرارشدتاخودش زنگنزده من بهش زنگنزنمازنیلوفرمتنفربودمبعدازتعطیلات محمدرووقتی دیدم ازخوشحالی دوستداشتم گریه کنم بغلش کردم خیلی دلم براش تنگ شده بوداونم چندتاسوغات برام ازمشهداورده بودکه میگفت اوردنش حکم موادمخدرروبرام داشتهسه ماازعیدگذشته بودکه محمدگفت بهزادباهمکارش عقدکرده وزندگی جدیدی روشروع کردهباشنیدن این خبریه حس بدی بهم دست دادشایدم حسادت میکردمگفتم خوشبخت بشهمحمددستام روگرفت گفت من تنهات نمیذارمگفتم محمدخسته شدم توداری زندگیت رومیکنی این وسط من بلاتکلیفمگفت یه مدت صبرکن همه چی درست میشهکارش شده بودوعده دادنپاتوق وخلوتگاه جفتمون باغ بودیه روزکه باهم باغ بودیم یکی ازدوستاش که اسمش ابراهیم بودامدابراهیم دوتابچه داشت مهندس بوداوضاع مالی خوبی داشت وتنهاکسی بودکه میدونست من زنداداش سابق محمدهستماون روزکه برای چنددقیقه ای باهاش تنهاشدم گفت به چیه محمددلخوش کردی بیامن صیغه ات میکنم برات خونه میگیرم وزن من باش...

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست🙃

قسمت۳۳:ابراهیم گفت بیازن من شومن ازت خوشم امده برات خونه میگیرم وهمه جوره هوات رودارم گفتم توزن داری من هیچ وقت هووکسی نمیشم بعدش چه جوری روت شداین پیشنهادروبهم بدی توخودت خوب میدونی من محمددوستدارم وهیچ وقت همچین پیشنهادی روقبول نمیکنمابراهیم گفت تودیونه ای که به محمددلخوش کردی داری جوانیت روتباه میکنی من همینجاباهات شرط میبندم محمدزنش روطلاق نمیدهاون روزباحرفهای ابراهیم واقعابهم ریختم وهمش میگفتم نکنه داره راست میگه محمدازنیلوفرجدانشه وقتی بامحمدتنهاشدم حرفهای روکه ابراهیم بهم زده بودروبهش گفتم خیلی عصبانی شدگفت مرتیکه هیزمیادنمک میخوره نمکدون میشکنه دیگه نمیذارم پاش روتوباغم بذارهخلاصه چندماهی بازمن توبلاتکلیفی بودم وهروقت اعتراض میکردم محمدمیگفت بایدصبرکنی تایه روزکه داشتم ازمحله ی قدیمیمون خیلی اتفاقی میگذشتم بهزادوزنش رودیدم چقدرخانمش خوشگل بودوازشکمش فهمیدم باردارهمیدونستم بهزاداعتیادش روترک کرده وزندگیه خوبی دارهاگربگم بادیدن بهزادکناریکی دیگه هیچ حسی نداشتم دروغ گفتم چون یه لحظه به گذشته برگشتم وروزهای خوبی که کناربهزادداشتم رومرورکردمبرای اولین بارازتصمیمی که برای زندگیم گرفته بودم پشیمون شدمولی گذشته هاگذشته بودوبایدبه اینده فکرمیکردمتایه روزکه سرکاربودم وسرزده رفتم دیدن محمددیدم بایکی ازهمکارهاش داره راجع به بیمه تکمیلی صحبت میکنه یه کم که فال گوش وایسادم متوجه شدم محمدداره درباره بیمارستانهای که طرف قراردادهستن برای عمل سزارین پرس وجومیکنه خیلی تعجب کردمگفتم شایدبرای زن بهزادمیپرسه اون روزچیزی ازش نپرسیدمولی یه چیزی مثل خوره افتاده بودبه جونم که بایدازش مطمئن میشدمفرداش که رفتم کارخونه دوست محمدرودیدم سرحرف روباهاش بازکردم وازش سوال کردم اقای قدیری ادرس بیمارستان برای خانمش میخواست خندیدگفت بله دارن بابامیشن مگه شمانمیدونستید ازعصبانیت دستام میلرزیدگفتم چراخبرداشتم وازش جداشدم زنگ زدم به محمدگفتم بایدهمین الان ببینمتوقتی امدپیشم گفتم نیلوفرحامله است ازسوال یهویم جاخوردبایه کم مکث گفت ارهتوچشماش نگاه کردم گفتم توبه من میگی میخوام طلاقش بدم انوقت دنبال بیمارستان برای زایمانش هستیباوعده وعیدهای الکی زندگی من روخراب کردی الانم بادروغات من روخرفرض کردی صدام حسابی بالارفته بودکه محمدهولم دادتواتاق گفت صدات روبیارپایین شده میگی چکارکنم بکشمش!!خلاصه برای اولین باردعوامون شدومحمداون روزگفت توخودت خراب بودی من مگه گفتم بیامن رودوستداشته باش عاشقم بشو...

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست🙃

دوستان منا ز کانال تل گرام کپی کردم

تا اینجای داستانو نوشتن فقط

اونایی ک تل ندارن اگه بقیشو گذاشت همینجا کپی میکنم

اونایی هم ک دارن این آدرسشه

t.me/sargozashthayevaghei

زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست🙃
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792