یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.
من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.
تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.
سرگذشتهای واقعی:قسمت۲۹:محمدباکلی خریدجلوی دربودنیلوفریه نگاهی به من کردازسرراهش امدکنارمن هنگ بودم نمیدونستم چی بایدبگم قلبم تندتندمیزدهرلحظه منتظربودم نیلوفرشروع کنه دادبیدادکردن.ولی محمدیه یالله گفت خیلی خونسردامدتو.منم خودم روجمع وجورکردم گفتم بفرماییدخسته نباشید.محمدوسایلی روکه خریده بودگذاشت تواشپزخونه امدنشست رومبل.نیلوفرهیچی نمیگفت فقط نگاهش میکردمحمدگفت فروشگاه کارخونه تخفیف گذاشته بوددیدم نیستی حیف ازدستت بره برات خریدکردم بعدباخنده گفت پولش سرماه حساب میکنیم یه کم اروم شدم گفتم دست شمادرنکنهبه نیلوفرهم گفت برای خودمونم خریدکردم پایین گذاشتم.رفتم خونه نبودی فکرکردم رفتی خونه خواهرت نیلوفرکه حرفهای محمد روباورکرده بودگفت نه امدم پیش نفس حالش خوب نبود.شایدباورتون نشه ولی خودمنم باورم شده بودکه محمدازفروشگاه کارخونه برام خریدکرده تااخرشب که پیام دادگفت حال کردی چه جوری سرته ماجراروبهم اوردم.تازه فهمیدم دروغ گفته درجوابش نوشتم توجن درس میدی.نوشت شانس اوردم برای خودمونم خریدکردم وگرنه جمع کردنش سخت بودفقط یادت باشه هروقت نیلوفرپیشت بودبهم یه پیام بده درجریان باشم.خلاصه ازماجرای سقط من دوماه گذشته وتواین مدت میدیدم بهزادروز به روزازم دورترمیشه تایه شب که امدخونه متوجه شدم بوی گندسیگارمیده بهش اعتراض کردم که دعوامون شدشروع کردبه کتک زدنم.اون شب فهمیدم بهزاداعتیاد داره صبح که میخواستم برم سرکاربخاطرکتکی که خورده بودم روگونه ام کبودشده بودیه کم کرم پودرزدم روش ولی بازم جاش معلوم بود.محمدوقتی فهمیدازبهزادکتک خوردم خیلی ناراحت شدگفت باهاش دهن به دهن نشوولش کن برات مهم نباشه چکارمیکنه.چندوقتی ازاین ماجراگذشت که بهزاددیگه روش بازشده بودوتوخونه جلوی من موادمصرف میکرداعتیادش به تریاک بودوازبوی که توخونه میپیچیدسردردمیگرفتم ولی جرات اعتراض نداشتم تایه شب که دیگه تحملم تموم شده بودشروع کردم دادبیدادکردن که باهم درگیرشدیم بازمنوکتک زد.ایندفعه کوتاه نیومدم باسرصدام خانواده اش هم متوجه شدن ومنم قهرکردم رفتم خونه ی بابامبرای اولین بارازمشکلاتم برای خانواده ام گفتم وازشون خواستم بذارن درخواست طلاق بدم ولی پدرم به شدت مخالفت کردگفت این مسایل قابل حله وتوزندگی هرکسی پیش میادفرداش روزتعطیل بودوساعت۷صبح محمدبهم پیام دادبیداری؟نوشتم بله.گفت نفس هرجوری شده یه بهانه ای جورکن وساعت۱۱بیاپارک سرخیابون...
قسمت۳۱:بعدازسه ماه من ازبهزادجداشدم روزی که ازمحضرامدیم بیرون ناخوداگاه یاداولین دیدارمون افتادم اون کیکی که برام خریده بودهیچ وقت فکرنمیکردم دست سرنوشت اینجوری برام رقم بخوره،بهزادبدون اینکه نگاهم کنه سوارماشین شدرفت حالم اصلاخوب نبود.نمیدونم چراهمش منتظربودم محمدبهم پیام بده ولی اون روزازش خبری نشدفرداش بایدمیرفتم کارخونه وبخاطرعوض شدن مسیرم سرویسمون یکی نبودوتوکارخونه همدیگرومیدیدیم نزدیک ساعت۱۰صبح بودکه گوشیم زنگ خوردمحمدبودانقدرازش دلخوربودم که جوابش روندادم بعدازنیم ساعت به بهانه کارادرای امددیدنم خیلی سرسنگین جوابش رودادم گفت چته نفس؟گفتم هیچی!جلوی همکارام نمیتونستیم زیادحرف بزنیم اینم بگم تومحل کارم کسی نمیدونست من جداشدم محمد اروم گفت تایم ناهارمیبینمت رفت. میلی به غذانداشتم تواتاق تنهانشسته بودم که محمدامدگفت بامن چراقهری؟گفتم توادعای دوستداشتن داری ولی دیروزیه زحمت به خودت ندادی حالم روبپرسی.محمدگفت نفس نیلوفرخیلی حساس شده توخونه تاگوشی دست میگیرم میادمیشینه کنارم منم برای اینکه شکنکنه مراعات میکنم یه کم تحمل کن همه چی رودرست میشهالان دیگه موقعیت من وتومثل قبل نیست خودت میدونی چی میگم.ولی راحتترازقبل میتونم همدیگروببینیم چون کسی به نبودجفتمون شک نمیکنهخلاصه بعدازطلاق رابطه ی من ومحمدهمچنان ادامه داشت وزمانی که خونه بودمن اصلابهش پیام نمیدادم ازجدایی من هفت ماه میگذشت که پسرعموم امدخواستگاریمتقریباشرایطش مثل من بودوخانمش رویکسالی میشدبخاطراختلافاتی که داشتن طلاق داده بودبه شدت مخالفت کردم ولی پدرم میگفت بهش فکرکن پسرخوبیهوقتی به محمدگفتم عصبانی شدگفت غلط کرده امده خواستگاریت!چه عجله ای دارن برای شوهردادنت گفتم محمدتومیخوای چکارکنی گفت خیالت جمع من ونیلوفرباهم سازش نداریم وزندگیمون دوامی نداره توبرای اینده وزندگیت زودتصمیم نگیربهم فرصت بده.نمیدونم چرادوستداشتم حرفهاش روباورکنم وبه زندگی کنارش امیدواربودم،محمدبرای اولین باراون روزگفت روزی که رفتیم پرولباس عروس یادته؟گفتم اره،گفت تواون لباس من اولین نفری بودم که دیدمت گفتم توکه حواست نبودگفت من حواسم همیشه جمع بعدزدزیزخندمن ومحمدباهم خیلی بیرون میرفتیم وزمان بیکاریمون روبیشترکنارهم بودیم وباوعده وعیدهاش من روبه اینده امیدوارمیکردیادم نزدیک عیدبودکه محمدگفت میخوایم تعطیلات عیدباپدرومادرم بریم مشهدسوم عیدبودکه بهم پیام دادگفت ماامروزعازم هستیم برسم بهت خبرمیدم فرداصبحش وقتی بهم زنگزده بودمن متوجه نشده بودم وتقریبایکربع بعدش که زنگزدم بعدازچندتابوق بهزادگفت بفرمانفس خانم...