امروز از ظهر اومد خونه ما
عصر نشسته بودیم منو شوهرم و مامانش
بعد بحث دوس دختر و اینا شد
هی ی خاطرات از مجردی شوهرم ک دختر اورده بوده خونه
یکی مامانش گفت یکی شوهرم گفت
میخندیدن منم عصبی شدم.
گفتم خب بسه دیگه داستانای دختر آوردنه فلانی (اسم شوهرم)
بعدم سینی و استکانا ور داشتم بردم تو آشپزخونه
اوناهم از خودشون وا رفتن چیزی نگفتن دیگه
بعد پشیمون شدم ک اینطور رفتار کردم.