اینکه میریم خونه جدید هممممه چیز اونجوریکه تو میخوای میشه،حیوون میخریم،اتاق بزرگ
اما نشد...
من خیییییییلی ذوق داشتم اما نشد
مامانا،به بچه دروغ نگید،امید واهی ندید،اذیتش نکنید با رویای کودکانش بازی نکنید
مامانم می گفت پنیر زیاد بخوری خنگ می شی
واسه اینکه رو بالشها نشینیم میگفتنتو بالش فرشته زندگی میکنه اگه بشینی دردش میاد.😆😆
دوستان متولد چه دوره ای هستین؟چرا من از این خاطره ها ندارم.حافظمم خیلی قویه از ۴ سالگی تا ۶ سالگی ۵۰ درصد یادمه و از ۷ سالگی تا الان کلا همه چی. اگه رخ داده بود یادم میموند.
سر سفره نون خيلي خورد ميكردم مامانم ميگفت نون خورت زياد ميشه
فوري نون خوردارو جمع ميكردم ميخوردم مبادا بچه ام زياد بشه😑
من یبار بچه بودم با داداشم تنها خونه بودیم عاشق این بودم ک اینجور وقتا برم فضولی تو کمد مامانمینا... یه کاند.وم پیدا کردم اومدم بدو بدو به داداشم که از خودم بزرگتر بود (با جلدش البته) با ذوق گفتم واااای داداش بیا ببین چی پیدا کردم ببین چقد نررررمه سُر میخوره تو دستم خیلی باحاله بیا بازش کنیم بازی کنیم به مامانینا نگیم😑😑😑 اونم گف بدو برو بزار سرجاش واسه ماشین باباس زود باش 😐😐😐 کلی خورد تو دوقم بعدها فهمیدم چی بوده😅😅
منم نوار بهداشتی مامانمو دیده بودم نمیدونستم چیه پرسیدم ازش گفت سزارین که شدم بخیه هام درد میگیره میذارم روی اون.بعد که لباسش میومد پایینتر همش نگاهم به این بود پس اون کجاشه که من نمیبینم.🤪اینو من راهنمایی بودم انقد اسگل بودم هنوز مامانم گولم میزد تو اون سن😁ازمن ساده تر دیگه نیست😢
الان یادم اومد.
گاو پدربزرگم گوساله زاییده بود.بعد منه خنگ رفتم تو طویله محتویات شکمشو دیدم😷😷
اومدم صبحونه بخورم مربای البالو گذاشتن سر سفره عمم برگشت گفت اینارو از شکم گاو اوردیم بیرون.منم باور کردم و بعد اون دیگه از مربای البالو متنفر شدم😷
