داداش دومادمون دختر انتخاب میکرد واسش میرفتن خاستگاری همه چی اوکی میشد تا میخاستن برن بله برون فرار میکرد میگف نمیخام
پیش هزارتا شیخ رفتن فک کنم ازین شهر ب اون شهر
تا بلخره یکی گفته بود ینفر جادوش کرده یه لباسش ب خون شغال آغشته کرده پیداش کنین بسوزونین یه میخ بزرگم تو درخت شاتوت باغتون فرو کردن اونم دربیاریاینا اومدن کل خونه رو زیر و رو کردن تا تو چمدونا یه تیشرت خونی و کثیف پیدا کردن آتیشش زدن
رفتن درخت شاتوتو هرچی گشتن میخی نبود ک نبود رفتن پیش شیخه دوباره شیخ گفته بود هست خوب بگردین دوباره اومدن هرچی گشتن نبود اخر درختو آتیشش زدن وقتی خاکستر شد ی میخ خیلی گنده پیدا کردن از تو خاکسترا
یه ماه بعدش ازدواج کرد سریع بدون مشکل