اینم اضافه کنم،
عید بود دیده بودید ک چقد بارون بود،
ما تصمیم مسافرت گرفتیم ، خانوادش همه گفتن نرید، مامانشم تو جو،سریع دنبال جوه ک گف نه حق ندارید برید(حالا انگار چقدم حرفشو حساب میکنن)
بعد شوهرمم ک متنفر از اینکه کسی بهش بگه چیکار کن چیکار نکن، حرف گوش ندادو تازه یه رورم انداخت جلو مسافرتو، یواشکی بهم گف رفتیم خونه وسایلتو جم کن غروب میریم،
اقا شبش مادر شوهرم زنگ زد با شوهرم حرف زدن، بعد شوهرم گف بیا مامانم با تو کار داره، گوشیو گرفتم سلام پر انرژی دادم حالشو پرسیدم بی تربیت برگشت گف ها ب خاستت رسیدی پسرمو ورداشتی بردی؟ تو این بارون
شوهرم هم صداشو میشنید چون زیاد بود،
من هییییچی نگفتم و گوشیو دادم ب شوهرم، شوهرم یکم توپید بهش و گف اصن ب تو ربطی نداره ک دخالت میکنی،.
هیچی دیگه، یکماه سر همین موضوع نرفتم خونشون، اوناهم رفتن مسافرت ، داشت میرف مث اینکه ۳ بار ب من زنگ زد من جواب ندادم، بعد ک از مسافرت اومدن مجبور شدم برم برا دیدنشون ولی سر سنگین.
الانم ک توقع داره ادم نشده.
منتظرم بازم یه حرکت کنه جو بدم نرم