سلام عزیزم
اگه بگم ده سال قبل دقیقامشکل شماروداشتم باورتون میشه؟
همسرم توجمع خونواده اش واقعامنونمیدید
ومشکلاتی ازین دست داشتم.
ویجایی به بعدخسته شدم
از دعوا
از صحبت کردن منطقی ازینکه ازش احترام بخوام
ازینکه بگم دوستم داشته باش وجلوی بقیه به همه ثابت کن.
هیچکدوم راهکارنیستن.
وواقعابریدم وبعدفهمیدم ریشه مشکل
درون خودم بوده وروح من بیخبر از همه جا.
واقعاشوک بودم وقتی متوجه شدم
من باید روی قدرت گرفتن خودم وشخصیتم کارکنم.
وهرچه جلورفتم وخواستم بیشتربدونم ومهارت کسب کنم
خداوند بیشتر وبیشتر آگاهم کرد. قدم به قدم.
اینو بگم که یکی ازمشکلاتم تله طردشدگی وبی ارزشیم
بود. که باعث این رفتارهمسرم میشد. اونو تاحدی درمان کردم.
بعد روی مهارتهای اجتماعیم کارکردم
کلا تمرکزم از روی اطرافیانم برداشته شد
وبطرز عجیبی از زمانی که از تغییربقیه
قطع امیدکردم.... رفتارشون بهتر شد.
بهتراززمانی که دلم میخواست کنترلشون کنم.
الان همسرم وقتی توجمعی هستیم
انگار داره از ملکه اش مراقبت میکنه.
ولی یه فرقی که کردم اینه
حس میکنم از درون دیگه به توجه ایشون نیازی
ندارم. البته شاکرخداوندهستم اما وابسته نگاهش نیستم
مشکلات عجیب وغریبم منو فقط به خالقم نزدیک
کرد. پس میدونم راهم وهدفم درمسیردرست بوده.
شما حتما یه نگاهی به مبحث تله های زندگی
بنذاز. باید این مشکل طردشدگیت روحل کنی.
این ریشه ای ترین مشکلیه که الان داری به گمانم
باتوجه به رفتارهای همسرت که بیان کردی.