یکی از خواهر شوهرا مریض هست و بیمارستانه بیست روزه و مادرشوهر بالای سرش یکی دیگشونم حاملس...فقط شوهر من مونده و اینکه چون مادرشوهر خونه نیست بگه پدرشوهر شب به شب بیادخونه ی مایکیکی پسرای دیگه سربازه و نیست. من بچم سه ماهس باور کنید نمیرسم هر شب بخوام خونه تمیز کنم و شام بذارمو حتی حوصله ندارم بی خوابم. درسته خیلی گرفتارن و باید کمک کرد اما اینجوری هر شب کلافه میشم من شبا هم هی بیدار میشم شیر میدم روزا هم فقط به کارا بچه میذسم هنر کنم. شوهر پرو میگه مگه چیییه چه خبره کی که بچه نداره؟ حالا دوشب بابام اومده ها... یشب گفتم فردا من حال ندارمبزار پس فردا وایساد به فحاشی و اصلا میرم رستوران و... من باید چیکار کنم. امروز هییچ کاری نکردم فقط ناهار خوردم تا خودش بیاد اوضاع خونه رو ببینه هر روز هی تمیز میکردم چیکاار کنم چه رفتاری کنمضمنا پدرشوهر پیر نیس اصلا...........قبل این تاپیک قبلیم بود حالا چند روزه خودش که میاد هیچ زنگ میزنه پسر خواهرشوهرمم که چهارده سالس بیاد خونه ما میگه بذار بیاد تنهاس گناه داره درصورتیکه مادربزرگش پیشش هست مامانه پدرش... من خسته شدم و شوهرم از چهرم فهمید و گفت هر جا مشکلی هست بگو گفتم با بچه نمیرسم به غذا گفت کمکت می
کنم یا از بیرون میگیرم گفتم اخه طولانیه گفت نمتونم
بگم نیان بگم نیان؟میگه هر چی هست بگو حل کنم و کمکت کنم چی بگم که واقعا درست نیست و مزاحمته هر شب. لاقل چند شب یبار بیان. اخه منم ادمم. یشب سرم درد میکرد شدید اومدن تازه تا یک شب فیلم میدیدن. شما باشید چیکار می کنید. نمتونم هم قلبشون رو بشکنم چون گرفتارن. اما تو خوشیاشون اصلا برا من کاری ام نمیکنن که حالا.... چیکار کنم خسته شدم بسکه هر شب تو خونم هستن