ترم سه دانشگاه بودم ...زمان امتحاناتم بود..یه ترم عقب افتادم ...به من گفتن بیا خونه بابات میخواد ببیننتت...همونجا متوجه شدم ...تمام تنم میلرزید ...تمام لحظاتش هنوز یادمه ....اما اصلا یادم نیست چطور زمستون ساعت نه شب من با ماشین رفتم شهر دیگه ...بهمن ماه بود...رسیدم دیدم خونه مون خیلی شلوغه ...😔😔