از یک ماهگی دیگه مامانم کنارم نبوده مرخصی زایمان اینقد بوده و هیچ مهدکودکی اون زمان قبولم نمیکرده دیگه دست به دست تو فامیل میچرخیدم و هرکی پاسم میداده اون یکی مادربزرگ پدریم آخر سر میگه من نگهش میدارم و کلا اونقد بهم وابسته میشه که تا ۵ سالگی نمیذاره مهد برم یعنی مامانم میذاشته مهد مادربزرگم میرفته میورده کلا بچه آرومی بودم مادربزرگم هر روز میذاشتم خونه و میرفت خریداشو میکرد اونا عادت کردن روزانه خرید کنن و برن بازار من از جام تکون نمیخوردم
اما مامانم ساعت ۲ و نیم از اداره تعطیل میشدن بابام ساعت یکو نیم میومد سراغم میرفتیم خونه خودمون تا وقتی مامانم بیاد غذا رو گرم میکردیم مامانم ساعت ۳ میرسید خسته و خراب غذا میخورد ظرفا رو میشست و میخوابید
بعد پا میشد میرفت خونه خواهراش و مادرش چون به شدت وابستست اگه هم نمیرفتیم خونه تمیز میکرد و بعد که میومدیم خونه وایمیساد غدا پختن وایه شامو واسه فردا ناهار
یادم نمیاد مامانم یه بار منو پارک برده باشه یا باهام یه بازی کرده باشه
بابامم میگه هیچوقت ما یه فیلم رو باهم خانوادگی نتونستیم نگا کنیم چون مامانت یا داشت غذا میپخت یا وسط فیلم خوابش میگرفت