داستان زندگی من
آبان ماه پاییز سال ۹۲ بود
من اون زمان۲۰ ساله و دانشجوی ترم ۳ مهندسی کامپیوتر بودم
من توی خانواده ای کاملا متعصب و پایبند ب اصول بزرگ شده بودم،خانواده ای با ۵فرزند ک من آخرین فرزند و تک دختر اون خانواده بودم
دختر آروم و بی حاشیه ای بودم همیشه سرم تو لاک خودم بود و البته شرایط خانواده هم توی شخصیتم بی تاثیر نبود.
یک شب از همون شبهای آبان ماه از سر بیکاری ب قصد خوندن رمان وارد سایتی شدم ک مسیر زندگیمو ب کلی تغییر داد...
توی اون سایت رمان گذاشته بودن و قسمت نظرات هم داشت ک یه تعداد دختر پسر میومدن و اونجا باهم صحبت میکردن
راستش اونجا برام محیط جالبی بود و چون میتونستم اونجا با اون ادمها صحبت کنم و تا اون زمان توی همچین محیطی قرار نگرفته بودم ب همین دلیل برام جذابیت داشت
اونجا بود ک از اون محیط خوشم اومد و گاهی وقتا تو اوقات بیکاری ی سر میرفتم و با دیگران صحبت میکردم
توی این رفتنا گاهی میدیدم ی پسر جوون ب اسم محمد میومد اونجا از عشقی ک ترکش کرده بود حرف میزد.
محمد وقتی میومد و صحبت میکرد برام ی جذابیت خاصی داشت و حس میکردم یجورایی با پسرایی ک اونجا بودن فرق میکرد
ی شب سرصحبتام با محمد باز شد و فهمیدیم هر دومون خوزستانی هستیم
همین موضوع باعث شد محمد بیشتر بامن صحبت کنه و صمیمیتون روز ب روز بیشتر میشد بعد از اون برام شماره گذاشت و منم قبول کردم باهاش تماس بگیرم.
اون زمانا من ۲۰ ساله بودم و محمد۲۲ساله
فردای اون روز باهاش تماس گرفتم و برای اولین بار صداشو از پشت تلفن شنیدم
محمد بعد از شنیدم صدام خیلی از من خوشش اومد و گفت ک از همون لحظه ی اول و از طرز صحبت کردنم پی برده ک دختر نجیب و باخانواده ای هستم.
ارتباط ما کم و بیش ادامه داشت و بخاطر شرایط خانوادگیم فقط گاهی اوقات میتونستم بهش پیام بدم.
ارتباط ما ادامه داشت تا اینکه یوقتایی دو به شک میشدم و حس میکردم محمد هنوز خیلی بچه س و این رابطه براش فقط جنبه ی سرگرمی داره.
گذشت تا اینکه بعد از دوماه تصمیم گرفتم ب این رابطه ادامه ندم و بعد از ۳ ماه تمومش کردم
بعد از اینکه رابطمون تموم شد محمد گاهی وقتا بمن پیام میداد اما من برای اینکه فراموشم کنه و من هم بتونم ب درس هام برسم بهش گفتم ازدواج کردمو دیگه بمن فکر نکنه.
گذشت...
تا اینکه بعد از حدود ۹ماه اوایل پاییز سال ۹۳
وقتی ک من دانشگاه بودم یه روز ظهر وقتی کلاسم تازه تموم شده بود و قصد داشتم برم خونه
یهو گوشیم زنگ خورد
بعد از اینکه جواب دادم درکمال ناباوری فهمیدم محمد پشت خطه
از اینکه بعد از اون همه مدت دوباره بهم زنگ زده بود واقعا شوکه شدم سلام و احوالپرسی کردیم و ازش پرسیدم ک چطور بعد از این همه مدت یاد من افتاده.
محمد میگفت ک توی تمام اون ماهها فکرش پیش من بوده و با هیچ دختری ارتباطی نداشته،البته اینم بگم ک محمد توی خانواده نسبتا مذهبی بزرگ شده و ب نماز و روزه وعقاید مذهبی خیلی پایبنده و همیشه توی زندگیش اصول اخلاقی رو رعایت میکرده.
اون روز من ب محمد گفتم ک داستان ازدواجم دروغ بوده و فقط میخواستم فراموشم کنه ک البته اولش کمی دلخور شد اما بعد خوشحال شد از اینکه فهمید من هنوز مجردم.
از اون روز رابطه ی ما دوباره سر گرفت و بعد از چند روز از طریق واتساپ عکس هامون رو برای همدیگه فرستادیم.محمد چهره ی معصوم و آرومی داشت و میشد از روی ظاهرش حدس زد ک شخصیت و منش خوبی داره
کم کم رابطه ی ما جدی شد و حس میکردم واقعا دارم بهش علاقمند میشم و البته این حس دوطرفه بود
منو محمد هم استانی بودیم اما هر کدوم توی دوشهر متفاوت زندگی میکردیم و فاصله ی شهرامون دوساعت بود،رابطه ی ما تا سال ۹۴ ب همین منوال ادامه داشت تا اینکه ۲۰آبان ماه ۹۴ شرایطی جور شد تا باهم قرار بذاریم و همدیگرو از نزدیک ببینیم
۲۰ آبان بهترین و خاطره انگیز ترین روز زندگی من بود.
صبح اون روز ب بهانه ی دانشگاه از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت جایی ک قرار گذاشته بودیم.
بعد از اینکه رسیدم از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم
کمی ک راه افتادم یهو چشمم ب محمد افتاد ک اون سمت خیابون ایستاده و منتظر منه
از خیابون رد شدمو و رفتم سمتش
رسیدم کنارش
با لبخند و خیلی مودبانه سلام کرد و بهم دست داد.
بعد از سلام کردن و احوالپرسی راه افتادیم و داشتیم از پله ها میرفتیم پایین
من همچنان خجالتی بودم اونقدر ک حتی یک کلمه هم نمیتونستم صحبت کنم
محمد از این برخورد من کمی جا خورده بود و فکر میکرد من ازش خوشم نیومده.
همینطور ک داشتیم مسیرو میرفتیم یهو رسیدیم ب یه رستوران ساحلی
جای دنج و قشنگی بود
رفتیم داخل و ی جا انتخاب کردیم و نشستیم
من هنوز سرم پایین بود تا اینکه محمد کنارم نشست و دستمو گرفت
خندید و گفت: چرا باهام حرف نمیزنی
نکنه از ریختم خوشت نمیاد.
با اشاره گفتم نه
اونم فهمید و برای اینکه من از این حس و حال دربیام و راحت شم