2733
2734
عنوان

داستان زندگی من

2796 بازدید | 144 پست

داستان زندگی من

آبان ماه پاییز سال ۹۲ بود

من اون زمان۲۰ ساله و دانشجوی ترم ۳ مهندسی کامپیوتر بودم

من توی خانواده ای کاملا متعصب و پایبند ب اصول بزرگ شده بودم،خانواده ای با ۵فرزند ک من آخرین فرزند و تک دختر اون خانواده بودم

دختر آروم و بی حاشیه ای بودم همیشه سرم تو لاک خودم بود و البته شرایط خانواده هم توی شخصیتم بی تاثیر نبود.

یک شب از همون شبهای آبان ماه از سر بیکاری ب قصد خوندن رمان وارد سایتی شدم ک مسیر زندگیمو ب کلی تغییر داد...

توی اون سایت رمان گذاشته بودن و قسمت نظرات هم داشت ک یه تعداد دختر پسر میومدن و اونجا باهم صحبت میکردن

راستش اونجا برام محیط جالبی بود و چون میتونستم اونجا با اون ادمها صحبت کنم و تا اون زمان توی همچین محیطی قرار نگرفته بودم ب همین دلیل برام جذابیت داشت

اونجا بود ک از اون محیط خوشم اومد و گاهی وقتا تو اوقات بیکاری ی سر میرفتم و با دیگران صحبت میکردم

توی این رفتنا گاهی میدیدم ی پسر جوون ب اسم محمد میومد اونجا از عشقی ک ترکش کرده بود حرف میزد.

محمد وقتی میومد و صحبت میکرد برام ی جذابیت خاصی داشت و حس میکردم یجورایی با پسرایی ک اونجا بودن فرق میکرد

ی شب سرصحبتام با محمد باز شد و فهمیدیم  هر دومون خوزستانی هستیم

همین موضوع باعث شد محمد بیشتر بامن صحبت کنه و صمیمیتون روز ب روز بیشتر میشد بعد از اون برام شماره گذاشت و منم قبول کردم باهاش تماس بگیرم.


اون زمانا من ۲۰ ساله بودم و محمد۲۲ساله

فردای اون روز باهاش تماس گرفتم و برای اولین بار صداشو از پشت تلفن شنیدم

محمد بعد از شنیدم صدام خیلی از من خوشش اومد و گفت ک از همون لحظه ی اول و از طرز صحبت کردنم پی برده ک دختر نجیب و باخانواده ای هستم.

ارتباط ما کم و بیش ادامه داشت و بخاطر شرایط خانوادگیم فقط گاهی اوقات میتونستم بهش پیام  بدم.

ارتباط ما ادامه داشت تا اینکه یوقتایی دو به شک میشدم و حس میکردم محمد هنوز خیلی بچه س و این رابطه براش فقط جنبه ی سرگرمی داره.

گذشت تا اینکه بعد از دوماه  تصمیم گرفتم ب این رابطه ادامه ندم و بعد از ۳ ماه تمومش کردم

بعد از اینکه رابطمون تموم شد محمد گاهی وقتا بمن پیام میداد اما من برای اینکه فراموشم کنه و من هم بتونم ب درس هام برسم بهش گفتم  ازدواج کردمو دیگه بمن فکر نکنه.

گذشت...

تا اینکه بعد از حدود ۹ماه اوایل پاییز سال ۹۳

وقتی ک من دانشگاه بودم یه روز ظهر وقتی کلاسم تازه تموم شده بود و قصد داشتم برم خونه

یهو گوشیم زنگ خورد

بعد از اینکه جواب دادم درکمال ناباوری فهمیدم محمد پشت خطه

از اینکه بعد از اون همه مدت دوباره بهم زنگ زده بود واقعا شوکه شدم سلام و احوالپرسی کردیم و ازش پرسیدم ک چطور بعد از این همه مدت یاد من افتاده.

محمد میگفت ک توی تمام اون ماهها فکرش پیش من بوده و با هیچ دختری ارتباطی نداشته،البته اینم بگم ک محمد توی خانواده نسبتا مذهبی بزرگ شده و ب نماز و روزه وعقاید مذهبی خیلی پایبنده و همیشه توی زندگیش اصول اخلاقی رو رعایت میکرده.

اون روز من ب محمد گفتم ک داستان ازدواجم دروغ بوده و فقط میخواستم فراموشم کنه ک البته اولش کمی دلخور شد اما بعد خوشحال شد از اینکه فهمید من هنوز مجردم.

از اون روز رابطه ی ما دوباره سر گرفت و بعد از چند روز از طریق واتساپ عکس هامون رو برای همدیگه فرستادیم.محمد چهره ی معصوم و آرومی داشت و میشد از روی ظاهرش حدس زد ک شخصیت و منش خوبی داره

کم کم رابطه ی ما جدی شد و حس میکردم واقعا دارم بهش علاقمند میشم و البته این حس دوطرفه بود

منو محمد هم استانی بودیم اما هر کدوم توی دوشهر متفاوت زندگی میکردیم و فاصله ی شهرامون دوساعت بود،رابطه ی ما تا سال ۹۴ ب همین منوال ادامه داشت تا اینکه ۲۰آبان ماه ۹۴ شرایطی جور شد تا باهم قرار بذاریم و همدیگرو از نزدیک ببینیم

۲۰ آبان بهترین و خاطره انگیز ترین روز زندگی من بود.

صبح اون روز ب بهانه ی دانشگاه از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت جایی ک قرار گذاشته بودیم.

بعد از اینکه رسیدم از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم

کمی ک راه افتادم یهو چشمم ب محمد افتاد ک اون سمت خیابون ایستاده و منتظر منه

از خیابون رد شدمو و رفتم سمتش  

رسیدم کنارش

با لبخند و خیلی مودبانه سلام کرد و بهم دست داد.

بعد از سلام کردن و احوالپرسی راه افتادیم و داشتیم از پله ها میرفتیم پایین

من همچنان خجالتی بودم اونقدر ک حتی یک کلمه هم نمیتونستم صحبت کنم

محمد از این برخورد من کمی جا خورده بود و فکر میکرد من ازش خوشم نیومده.

همینطور ک داشتیم مسیرو میرفتیم یهو رسیدیم ب یه رستوران ساحلی

جای دنج و قشنگی بود

رفتیم داخل و ی جا انتخاب کردیم و نشستیم

من هنوز سرم پایین بود تا اینکه محمد کنارم نشست و دستمو گرفت

خندید و گفت: چرا باهام حرف نمیزنی

نکنه از ریختم خوشت نمیاد.

با اشاره گفتم نه

اونم فهمید و برای اینکه من از این حس و حال دربیام و راحت شم

میشه برای حاجتم یه صلوات بفرستین؟😔😔😔

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

با لحن شوخی شروع کرد برام قصه ی شنگول و منگول تعریف کرد و هر دومون باهم زدیم زیر خنده.

ی چند دیقه گذشت تا اینکه صحبتامون کم کم شروع شد

البته توی اولین قرارمون صحبت زیادی باهم نداشتیم و بیشترش من ساکت بودمو محمد صحبت میکرد.

ناهارمونو اونجا خوردیم و بعد از گذشت چندین ساعت دیگه وقت خداحافظی شد.

راه افتادیم سمت تاکسیا من سوار تاکسی شدم و از محمد خداحافظی کردم.

البته همون روز محمد ی کادوی خوشگل هم برام گرفته بود،ی نیم ست خیلی خوشگل...

بعد از اون روز قرار گذاشتیم همیشه ماهی یکی دوبار بریم همونجا و همدیگرو ببینیم.

میشه برای حاجتم یه صلوات بفرستین؟😔😔😔

محمد اون زمان دانشجو بود و باوجود اینکه گاهی وقتا جیبش خالی بود اما بازهم با کادوهای بی بهانه همیشه منو خوشحال میکرد و هیچوقت چیزی برام کم نمیذاشت و کنارش واقعا بهم خوش میگذشت

یادمه اولین باری ک با ماشین پدرش اومد دنبالم اسفندماه۹۴بود

خیلی خوشحال بودیم اون روز

ی روز ابری با هوای بارونی صدای اهنگ و خنده های ما...


خلاصه

گذشششت و رابطه ی ما همینطور ادامه داشت و محمد بیشتر اوقات با ماشین پدرش میومد دنبالم و باهم میرفتیم بیرون

اوایل سال ۹۶ بود...

محمد تصمیم گرفت با پس اندازی ک داشت یه ماشین بخره.

منم ترم آخر دانشگاه بودم و محمد بهم میگفت ک میخواد توی این چندماه ببشتر کنارم باشه.

وقتی ماشین خرید توی یکماه دوسه بار میومد پیشم و کلی باهم خوش میگذروندیم

توی تمام اون چندسال بهم قول داده بودیم ک تا پای جونمون پای همدیگه وایسیم من خاستگارامو رد میکردمو اونم مث ی مرد واقعی همیشه کنارم بود رابطه ی ما هیچوقت مث رابطه های دوست دختر دوست پسری نبود

بیشترین چیزی ک باعث شد هر روز بیشتر عاشقش بشم تعصب و غیرتی بود ک روی من داشت

همیشه توی ماشین وقتی کنارش مینشستم دستمو میگرفت میبوسید و کلی حرفای عاشقانه برام میگفت و منو با اینکار عاشق تر میکرد.

اون سالها بهترین و خاطره انگیز ترین

میشه برای حاجتم یه صلوات بفرستین؟😔😔😔
چجور خانواده مذهبی وپسر مذهبی بوده که دفعه اول دیدید همو ونامحرم بودید به هم دست دادیدو دستو گرفته ب ...

ما خیلی وقت بود باهم بودیم

البته خانوادش تا ی حدودی مذهبی هستن و محمد همیشه پایبند اصول اخلاقی بود و هیچوقت کاریو ک من دوسنداشتم انجام نمیداد

میشه برای حاجتم یه صلوات بفرستین؟😔😔😔
2738

سالهای زندگیم بود...

بعد از اینکه دانشگاه من تموم شد دیگه خیلی کم میتونستیم همدیگرو ببینیم

گاهی وقتا ب بهانه ی دیدن دوستای هم دانشگاهیم از خونه خارج میشدم و تا ظهر یا عصری پیش محمد میموندم.

شاید حتی گاهی وقتا تا چندین ماه نمیشد همدیگرو ببینیم اما این موضوع از علاقه ی ما نسبت بهم کم نمیکرد و حتی هر روز بیشتر از دیروز عاشق و شیفته ی هم میشدیم

آذر ماه سال ۹۷ ک دقیقا اوایلش ینی دهم با محمد قرار گذاشتمو دیدمش...

چند روز بعدش سر و کله ی ی خاستگار با شرایط خیلی خوب تو زندگیم پیدا شد

بهروز پسر خوبی بود لیسانس حسابداری داشت و کارمند اداره،ماشین و خونه داشت و دستش ب دهنش میرسید از طریق دوستی با برادرم(سینا) با خونواده ی ما اشنا شده بود

بعد از اینکه سینا موضوع رو بمن گفت با مخالفت من روبرو شد.

وقتی شرایط بهروز رو برام میگفت نمیدونستم باید با چ بهانه ای مخالفت کنم برای همین سینا بیشتر سماجت میکرد روی این موضوع ک من حتما قبول کنم و دلیل اصلی مخالفتم چی میتونه باشه

چند روز از این موضوع گذشت تا بالاخره ب سختی راضیم کردن ک فقط یک جلسه بیان همدیگرو ببینیم برای آشنایی

تو اون روزا منو محمد اصلا اوضاع روحیمون خوب نبود

محمد هنوز ب خانوادش درمورد من چیزی نگفته بود

البته با خواهر کوچیکترش(شادی) یکی دوسال قبل درمیون گذاشته بود و منم با شادی گاهی درارتباط بودم

البته از خانواده ی من هم فقط مادرم موضوع محمد رو میدونست

من اینطور بهش گفته بودم ک آشناییمون از طریق شادی توی دانشگاه بوده و شادی رو دوست و همکلاسی خودم معرفی کردم.

اما خب بقیه ی خانواده محمد هیچی نمیدونستن.

فردای اون روز بهروز بهمراه پدر و مادرش اومدن خونمون و همون روز اول ب دل پدرم نشست و برادرم هم ک دوستش بود کاملا موافق بود

اما برادر بزرگترم(رامین) چون من مخالفت میکردم اونم راضی نبود و ب پدرم میگفت اجازه بدن خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم.

منو محمد اون روزا همش دنبال راه چاره میگشتیم ک اونم یجوری ب خانوادش بگه و تا دیر نشده بیارتشون خاستگاری.

چندشب بعد از خاستگاریه اون شب تصمیم قطعی رو گرفتم و

نشستم با مادر و پدرم صحبت کردمو جریان محمد رو براشون تعریف کردم.

اون لحظه رامین هم اونجا بود

محمد ازم خواسته بود شمارشو ب رامین بدم تا باهاش صحبت کنه چون یکم براش سخت بود ک بخواد با پدرم صحبت کنه

بعد از گفتن موضوع شادی رو دوست خودم معرفی کردم و گفتم ک از طریق شادی با برادرش محمد اشنا شدم وچندسال پیش ازم خاستگاری کرده اما چون شرایطش جور نبوده نتونسته پیش قدم بشه و بیاد خاستگاری

خلاصه شماره ی محمد رو ب رامین دادم

فردای اون روز محمد با رامین صحبت کرد و قرار خاستگاری گذاشته شد

از طرف دیگه بهروز هر روز ب سینا زنگ میزد و منتظر جواب بله بود

سینا و زنش هم میومدن خونه ی ما و منو تحت فشار میذاشتن ک قبول کنم

چند روزی گذشت

ی شب ک با فرداش قرار بود محمد با خونوادش بیان خاستگاری زن سینا بهم زنگ زد

گفت سینا کاملا مخالفه و ممکنه فردا بیاد اونجا ب این خانواده بی احترامی کنه

چون سینا بمنو محمدشک کرده بود و تا ی جایی فهمیده بود ک من بخاطر محمد خاستگارامو رد کردمو الانم بخاطر اون بهروزو نمیخوام

حتی ی جاهایی حس میکردم فکر میکنه منو محمد رابطه ی بدی داشتیم و الان من بخاطر ترس از محمده ک نمیتونم بهروزو قبول کنم

سینا اون روزا خیلی عصبی بود

منم ک داغون بودم

وقتی زن سینا اونحرفا رو زد ترس از دست دادن محمد گرفتم و زنگ زدم ب رامین گفتم قرار خاستگاری فردا رو کنسل کن چون ممکنه بیان و سینا بی احترامی کنه اونوقت برن و دیگه هیچوقت پشت سرشونم نگاه نکنن

خلاصه فردای اون روز ساعت ۱۱محمد زنگ زد ب رامین بهش میگه ک ما عصر حرکت میکنیم میاییم اونجا

اما رامین بهش گفته بود ک خانواده مخالفن و از دست منم دیگه کاری برنمیاد

محمد هم سبد گلی ک برام گرفته بود و میندازه دور و ...

اوضاع خیلی بد بود عروسی شادی خواهرش هم نزدیک بود و این موضوع ک محمد اونقدر داغون بود شادی رو اذیت میکرد

برای همین شادی بمن پیام داد گفت حال محمد خوب نیس و نزدیک بوده چندبار توی خیابون تصادف کنه .بهم گفت ک من هم دخترم و اصلا درک نمیکنم ک خانوادت بخوان تورو بزور ب کسی بدن چون همچین چیزی ممکن نیس و وقتی اون زمان عاشقی کردین باید فکر این روزاشم میکردین

بعد

محمد هم چون نمیتونستم جواب تماسهاشو بدم و حال روز خوبی نداشتم مدام برام ویس میفرستاد و همش با گریه خواهش میکرد  بمونم و تنهاش نذارم دنیا رو سرم خراب میشد تو اون روزا

اما دیگه نای حرف زدن نداشتم

درمقابل خانواده تسلیم شده بودم

دوری مسیر رو بهانه کرده بودن اما خب واقعیتش این نبود و اونا فقط میخواستن ب کسی ک خودشون دوسدارن منو بدن

و برادرم سینا وقتی از رابطه ی منو محمد بو برد حتی حاضر نمیشد اونارو ببینه

یکساعت بعد از اینکه شادی اونحرفارو بهم زد

سینا باهام تماس گرفت و گفت ک خانواده بهروز دوهفته س 

میشه برای حاجتم یه صلوات بفرستین؟😔😔😔

منتظر جوابن و نمیشه بیشتر از این فتش داد.بهش گفتم ک من علاقه ای ب بهروز ندارم و جوابم منفیه اونم عصبانی شد و گوشیو قطع کرد

منه خوش خیال کلی ذوق کردمو رفتم با خوشحالی ب محمد و شادی پیام دادم و گفتم تموم شد و راحت شدم

اما نمیدونستم ک برادرم سینا این موضوعو ب بهروز نگفته بود و قصد داشت بازم منو تحت فشار بذاره.

شب شد و سینا با زنش اومدن خونمون نشستن و تاااا ساعتها توی گوشم حرف زدن

گیج بودم دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم شده بودم عین ی مرده ی متحرک

وقتی فهمیدم سینا قصد داره نذاره من ب محمد برسم بیخیال شدم

اون وقت بود ک سرمو پایین انداختمو تسلیم شدم

بهشون گفتم هر تصمیمی ک میخوایین بگیرین بعد از اینکه از خونمون رفتن سینا بهم پیام داد

گفت منکه میدونم خواهر این پسره(شادی)باز ممکنه بت پیام بده و پشیمونت کنه

پس همین الان سیم کارتت رو خاموش کن خودم فردا ی جدید برات میگیرم

دنیا روسرم خراب شد با این حرفش

عشق چندین و چندسالمو باس ی شبه میذاشتم کنار

بدترین شب زندگیم با گریه و اشک گذشت فرداش خانواده بهروز قرار گذاشتن ک شب بیان برای خاستگاری رسمی و تعیین مهریه

اون روز محمد همش برای من ویس میفرستاد

باورش نمیشد ک دارم ازش جدا میشم

ازم خواهش میکرد

اما من دیگه نمیفهمیدم

دیگه حالیم نبود

بهش گفتم فراموشم کنه

اما خودمم داشتم از درون ذره ذره آب میشدم

حتی توی اون روزا ب رامین هم پیام میداد و میگفت من قول میدم خواهرتونو خوشبخت کنم و حتی توی عقدنامه قیدکنم هفته ای یکبار حتما بیارمش پیش خانوادش ب رامین گفته بود ک برای بدست اوردن من نذر کرده روزه بگیره

اما دیگه کاری هم از رامین ساخته نبود

و اختیار من افتاده بود دست بابام و سینا و تصمبم گیرنده ی اصلی بیشتر سینا بود و باحرفاش بابامم خام کرده بود ک محمد بدرد ما نمیخوره و فرهنگامون متفاوته

من هنوز سیم کارتم روی گوشیم بود همچنان محمد داشت پیام میداد

اون روز بخاطر ضعف شدید بدنم و ناراحتیه زیاد فشارم افتاد و مامانم بردم درمانگاه سرم زدم

بعد از اومدن ب خونه اماده شدم و اون لحظه باز هم محمد داشت پیام میداد اما من دیگه هیچی نمیتونستم بگم و فقط اشک میریختم

وحشتناک بود لحظه ای ک اخرین حرفاشو با پیام برام مینوشت و من باید بزور جلوی گریه مو میگرفتمو بغضمو خفه میکردم تا دیگران چیزی متوجه نشن،محمد با دنیایی از آه و اشک و غصه ازم خداحافظی کرد و منو سپرد دست خدا...

‌اون شب خاستگارا دوباره اومدن و همه ی حرفا زده شد و قرار شد پس فردا بریم آزمایش خون انجام بدیم

چند روزی گذشت و بعد از انجام خون ازمایش و گرفتن جوابش بهروز با یه جعبه شیرینی اومد خونمون

سینا سیم کارتی ک برام گرفته بود و بهم داد و ازم خواهش کرد اون سیم کارت قبلی رو خاموش کنم

بهروز از سینا خواسته بود ک شماره ی منو بگیره و برای اشنایی بیشتر باهم در ارتباط باشیم

برای اولین بار وقتی اس ام اس بهروز روی گوشیم افتاد احساس بدی داشتم

یهو یاد محمد افتادمو زدم زیر گریه

اما خب بهروز هم گناهی نکرده بود و واقعا بمن علاقه مند شده بود

یکی دو روز از ارتباطم با بهروز گذشت تا اینکه متوجه سردی رفتارم شد ودلیلش رو ازم پرسید

منو بهروز هنوز نامزد نبودیم فقط تا مرحله انجام ازمایش خون پیش رفته بودیم

اون چند روزی ک بهروز بمن پیام میداد حالم از گوشی و واتساپ و اس ام اس بهم میخورد و با تاخیر جوابش رو میدادم و خیلی کم صحبت میکردم چون همینکه گوشیمو دستم میگرفتم یاد محمد میوفتادمو میزدم زیر گریه

تا اینکه حس میکردم بهروز واقعا از من کلافه شده و بجورایی با رفتارم ناراحتش کردم

تصمیم گرفتم حرفامو بزنم‌‌...

باخودم گفتم حالا ک محمد رو از دست دادم و آب از سرم گذشته دیگه باقیش هم مهم نیس

با بهروز صحبت کردمو بهش گفتم ک هیچ حس و علاقه ای بهش ندارم

بیچاره خیلی جا خورد و ناراحت شد و ازم زمان خواست اما من حاضر نبودم دیگه حتی یکساعت هم بهش زمان بدم

بعد از اینکه حرفامو زدم بهم گفت حتما دلت جای دیگه گیره

و من هم با سکوتم بهش فهموندم ک همینطوره

بعد از اینکه صحبتام با بهروز تموم شد سیم کارتی ک سینا برام گرفت رو خاموش کردم و با شماره ی مامانم رفتم سریع ب محمد پیام دادم

بش خبر دادم ک همه چیو تموم کردم

بعد از اون سیم کارت خودمو روشن کردمو شروع کردم پیام دادن ب محمد

راستش محمد اوایل خیلی ازم دلخور بود اما وقتی شرایطمو کامل براش توضیح دادم دلخوریش برطرف شد

عشقم بعد از برگشتن من کلی خوشحال شد و اون روزا انگار دنیال مال ما بود

جدایی منو محمد فقط برای یک هفته بود و تمام خاستگاری ها و اون اتفاقات فقط توی یک  هفته رقم خورده بود و من خیلی زود برگشتم پیش عشقم و چندروز بعدش هم عروسی شادی بود.

از اون زمان ماهها گذشت تا اینکه دوباره محمد نشست و با خونوادش البته فقط پدرو مادرش صحبت کرد و قرار شد با خانواده بیان خاستگاری

میشه برای حاجتم یه صلوات بفرستین؟😔😔😔
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز