منتظر جوابن و نمیشه بیشتر از این فتش داد.بهش گفتم ک من علاقه ای ب بهروز ندارم و جوابم منفیه اونم عصبانی شد و گوشیو قطع کرد
منه خوش خیال کلی ذوق کردمو رفتم با خوشحالی ب محمد و شادی پیام دادم و گفتم تموم شد و راحت شدم
اما نمیدونستم ک برادرم سینا این موضوعو ب بهروز نگفته بود و قصد داشت بازم منو تحت فشار بذاره.
شب شد و سینا با زنش اومدن خونمون نشستن و تاااا ساعتها توی گوشم حرف زدن
گیج بودم دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم شده بودم عین ی مرده ی متحرک
وقتی فهمیدم سینا قصد داره نذاره من ب محمد برسم بیخیال شدم
اون وقت بود ک سرمو پایین انداختمو تسلیم شدم
بهشون گفتم هر تصمیمی ک میخوایین بگیرین بعد از اینکه از خونمون رفتن سینا بهم پیام داد
گفت منکه میدونم خواهر این پسره(شادی)باز ممکنه بت پیام بده و پشیمونت کنه
پس همین الان سیم کارتت رو خاموش کن خودم فردا ی جدید برات میگیرم
دنیا روسرم خراب شد با این حرفش
عشق چندین و چندسالمو باس ی شبه میذاشتم کنار
بدترین شب زندگیم با گریه و اشک گذشت فرداش خانواده بهروز قرار گذاشتن ک شب بیان برای خاستگاری رسمی و تعیین مهریه
اون روز محمد همش برای من ویس میفرستاد
باورش نمیشد ک دارم ازش جدا میشم
ازم خواهش میکرد
اما من دیگه نمیفهمیدم
دیگه حالیم نبود
بهش گفتم فراموشم کنه
اما خودمم داشتم از درون ذره ذره آب میشدم
حتی توی اون روزا ب رامین هم پیام میداد و میگفت من قول میدم خواهرتونو خوشبخت کنم و حتی توی عقدنامه قیدکنم هفته ای یکبار حتما بیارمش پیش خانوادش ب رامین گفته بود ک برای بدست اوردن من نذر کرده روزه بگیره
اما دیگه کاری هم از رامین ساخته نبود
و اختیار من افتاده بود دست بابام و سینا و تصمبم گیرنده ی اصلی بیشتر سینا بود و باحرفاش بابامم خام کرده بود ک محمد بدرد ما نمیخوره و فرهنگامون متفاوته
من هنوز سیم کارتم روی گوشیم بود همچنان محمد داشت پیام میداد
اون روز بخاطر ضعف شدید بدنم و ناراحتیه زیاد فشارم افتاد و مامانم بردم درمانگاه سرم زدم
بعد از اومدن ب خونه اماده شدم و اون لحظه باز هم محمد داشت پیام میداد اما من دیگه هیچی نمیتونستم بگم و فقط اشک میریختم
وحشتناک بود لحظه ای ک اخرین حرفاشو با پیام برام مینوشت و من باید بزور جلوی گریه مو میگرفتمو بغضمو خفه میکردم تا دیگران چیزی متوجه نشن،محمد با دنیایی از آه و اشک و غصه ازم خداحافظی کرد و منو سپرد دست خدا...
اون شب خاستگارا دوباره اومدن و همه ی حرفا زده شد و قرار شد پس فردا بریم آزمایش خون انجام بدیم
چند روزی گذشت و بعد از انجام خون ازمایش و گرفتن جوابش بهروز با یه جعبه شیرینی اومد خونمون
سینا سیم کارتی ک برام گرفته بود و بهم داد و ازم خواهش کرد اون سیم کارت قبلی رو خاموش کنم
بهروز از سینا خواسته بود ک شماره ی منو بگیره و برای اشنایی بیشتر باهم در ارتباط باشیم
برای اولین بار وقتی اس ام اس بهروز روی گوشیم افتاد احساس بدی داشتم
یهو یاد محمد افتادمو زدم زیر گریه
اما خب بهروز هم گناهی نکرده بود و واقعا بمن علاقه مند شده بود
یکی دو روز از ارتباطم با بهروز گذشت تا اینکه متوجه سردی رفتارم شد ودلیلش رو ازم پرسید
منو بهروز هنوز نامزد نبودیم فقط تا مرحله انجام ازمایش خون پیش رفته بودیم
اون چند روزی ک بهروز بمن پیام میداد حالم از گوشی و واتساپ و اس ام اس بهم میخورد و با تاخیر جوابش رو میدادم و خیلی کم صحبت میکردم چون همینکه گوشیمو دستم میگرفتم یاد محمد میوفتادمو میزدم زیر گریه
تا اینکه حس میکردم بهروز واقعا از من کلافه شده و بجورایی با رفتارم ناراحتش کردم
تصمیم گرفتم حرفامو بزنم...
باخودم گفتم حالا ک محمد رو از دست دادم و آب از سرم گذشته دیگه باقیش هم مهم نیس
با بهروز صحبت کردمو بهش گفتم ک هیچ حس و علاقه ای بهش ندارم
بیچاره خیلی جا خورد و ناراحت شد و ازم زمان خواست اما من حاضر نبودم دیگه حتی یکساعت هم بهش زمان بدم
بعد از اینکه حرفامو زدم بهم گفت حتما دلت جای دیگه گیره
و من هم با سکوتم بهش فهموندم ک همینطوره
بعد از اینکه صحبتام با بهروز تموم شد سیم کارتی ک سینا برام گرفت رو خاموش کردم و با شماره ی مامانم رفتم سریع ب محمد پیام دادم
بش خبر دادم ک همه چیو تموم کردم
بعد از اون سیم کارت خودمو روشن کردمو شروع کردم پیام دادن ب محمد
راستش محمد اوایل خیلی ازم دلخور بود اما وقتی شرایطمو کامل براش توضیح دادم دلخوریش برطرف شد
عشقم بعد از برگشتن من کلی خوشحال شد و اون روزا انگار دنیال مال ما بود
جدایی منو محمد فقط برای یک هفته بود و تمام خاستگاری ها و اون اتفاقات فقط توی یک هفته رقم خورده بود و من خیلی زود برگشتم پیش عشقم و چندروز بعدش هم عروسی شادی بود.
از اون زمان ماهها گذشت تا اینکه دوباره محمد نشست و با خونوادش البته فقط پدرو مادرش صحبت کرد و قرار شد با خانواده بیان خاستگاری