من یه خاطره یادم امد شاید خیلی ربطی هم نداشته باشه
کلاس چهارم بودم تو حیاط خونه مامان بزرگم داشتیم فوتبال بازی می کردیم یهو پسر عمم پا کرد تو پا من خوردم زمین من از درد داشتم می مردم گریه می کردم ولی عموم امده بود دست من گرفته بود مز گفت باید بلند شی هرچی منگریا میکردم فایده نداشت