سلام این تاپیکم فقط برای درد و دله
بیاین درد و دلامو گوش بدین😔😭
بابام جوون تر بود بنا بود
بنایی هم یه شغل فصلیه یه موقع کار داری یه موقع نه
یه موقع جیبت پره یه موقع خالی
بابام خیلی دست و دلباز بود
اصلا خسیس نبود
وقتی داشت تا میتونست برامون خرج میکرد ،
وقتی این جمله رو میخونم یاد پدرم میفتم :
به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدم ولی از زبانش هرگز نشنیدم
این جمله رو انگار ساختن واسه پدر من
حتی یکبار به ما نگفت ندارم نمیتونم
حتی اگه نداشت میخندید میگفت صب کن بابا، یه پولی از یکی طلب دارم بهم دادن چشم
چهار تا دختر بودیم من دختر بزرگه ام
من که بزرگ تر بودم خب درکم از بقیه بیشتر بود
میفهمیدم بابای من هر چی پول داشته باشه تو جیبشه جز پول تو جیبش هیچوقت پول دیگه ای نداشت
صبحا که میخواستم برم مدرسه قبل از اینکه بگم پول بده اول یواشکی جیبش رو نگاه میکردم
اگر نداشت بدون اینکه پول بخوام میرفتم مدرسه
ساعت ۹ میدونست زنگ تفریحه، پنج دیقه قبل با ساندویچ و آبمیوه در مدرسمون بود ساندویچم رو میداد دست سرایدار مدرسه و میرفت
میدونستم رفته قرض کرده که من تو مدرسه مبادا گرسنه بمونم 😔😭
الهی فداش بشم
یا گاهی وقتا که هیچی پول نداشت قبل ما بیدار میشد میدیدم یه چن تا نون بزرگ واسمون لقمه نون پنیر گرفته و گذاشته تو نایلون واسمون، الهی قربون اون لقمه های کج و کوله اش بشم