بچم الان اتاق عمله صفحه 8 | تبادل نظر نی نی سایت

سلین75

عضویت: 1398/02/14

تعداد پست: 6067

پستشو گذاشتم تو تایپیکم که پربازدیدش کنید بجای هلوشو بدم... فقط بیا ببین مردممون چقدر بهشون برخورده ...

چی بگم والا. حس میکنم هم دردی با یه مادر که بچش تو شرایط سختیه خیلی مهمتر از هرچیزیه

برسه روزی که منم تیکر بزنم

1398/05/23

|

12:50

2 نفر لایک کرده اند ...

عاطی1

عضویت: 1396/01/14

تعداد پست: 6062

استارتر خیلی برات خوشحال شدم...خدا سایتو بالا سر بچت نگه داره...بخواطر اون طفل معصومم شده آرزوی مرگ نکن واسه خودت

من به عنوان یک مجرد نظر میدم و نظرمم کاملا شخصیه. مجبور نیستید افکارتونو به کسی که نظرش مثل شما نیست تحمیل کنید. آدما قدرت تشخیص دارن

1398/05/23

|

12:51

1 نفر لایک کرده اند ...

سلین75

عضویت: 1398/02/14

تعداد پست: 6067

شوهرم آدم خوبی نیست دلم خونه خواهر بچم کم وزنه شیرم خیلی کنه نمیتونم بدوشم که بزارمش پیش کسی شیر خشک ...

نگو عزیز دلم هیچ مادری بخواست خودش درحق بچش کوتاهی نمیکنه

برسه روزی که منم تیکر بزنم

1398/05/23

|

12:51

1 نفر لایک کرده اند ...

عاطی1

عضویت: 1396/01/14

تعداد پست: 6062

چی بگم والا. حس میکنم هم دردی با یه مادر که بچش تو شرایط سختیه خیلی مهمتر از هرچیزیه

ولی ظاهرا اینجا النگو و تبلیغات عالیس مهمتره متااااااسفانه....

به درد هم نمیرسیم...

شاکی ام هستیم که چرا مردم ما به هم رحم نمیکنن...مردم خودمونیم دیگه

من به عنوان یک مجرد نظر میدم و نظرمم کاملا شخصیه. مجبور نیستید افکارتونو به کسی که نظرش مثل شما نیست تحمیل کنید. آدما قدرت تشخیص دارن

1398/05/23

|

12:52

2 نفر لایک کرده اند ...

سلین75

عضویت: 1398/02/14

تعداد پست: 6067

شوهرم زنگ زد از اتاق عمل بیرون اومده خدایا شکرت😢😢 داشت گریه میکرد پسرم گشنه اس خوراکی میخو ...

خداروشکر عزیزم برات خیلی خوشحالم ،امیدوارم با حال خوب برگرده تو خونه کنار خواهرشو. شما

برسه روزی که منم تیکر بزنم

1398/05/23

|

12:53

1 نفر لایک کرده اند ...

tahermmmm

عضویت: 1397/08/17

تعداد پست: 117

شوهرم آدم خوبی نیست دلم خونه خواهر بچم کم وزنه شیرم خیلی کنه نمیتونم بدوشم که بزارمش پیش کسی شیر خشک ...

همین دیگه خدا بگم همچین مردایی رو چکار کنه حداقل یه دل خوش واسه پدر مادر شما یا پمادره خودش نزاشته که همچین مواقعی کمکتون کنن همراهتون باشن یا اصلا همه باهم برید وایسید دره بیمارستان بچتو شیر بدی هرموقع از اتاق عمل اومد بیرون اون طفل معصوم شما بچزو بدی دست مادرت سریع بری ببنیش و دوباره برگردس هزاز راه داشت خدا به داد دلت برسه و خدا شوهرت و زو سر به راه کنه مونس بد خیلی سخته واقعا عیب نداره غصه نخور ان شاالله بچت سالم برمیگرده تو بغلت و تموم سختیارو برات جبران میکنه میشه مرد زندگیت

1398/05/23

|

12:53

1 نفر لایک کرده اند ...

سلین75

عضویت: 1398/02/14

تعداد پست: 6067

ولی ظاهرا اینجا النگو و تبلیغات عالیس مهمتره متااااااسفانه.... به درد هم نمیرسیم... شاکی ام هستیم ...

عزیزم اینجا هم یه نمود مجازی از زندگی های حقیقیه. که داریم باهاش دستوپنجه نرم میکنیم

برسه روزی که منم تیکر بزنم

1398/05/23

|

12:53

2 نفر لایک کرده اند ...

فوتونیا

عضویت: 1398/05/05

تعداد پست: 6176

نگران نباش صحیح وسالم میادبیرون حالش هم خوب میشه به امید خدا

1398/05/23

|

12:54

1 نفر لایک کرده اند ...

لیلا188

عضویت: 1394/04/24

تعداد پست: 6702

وای استارتر الان چه حالی داری تو

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

1398/05/23

|

12:54

1 نفر لایک کرده اند ...