مادرم که یک عمر تحقیر و توهین و تنهایی رو بهم تحمیل کرد
پدرم که با همه ی مهربونیاش حواسش بهم نبود
برادرم که وقتی خیلی کوچیک بودم زن گرفتو انگار نه انگار زمانی خواهری داشته
برادر دیگم که یک روز ولکرد قاچاقی رفت .الان امریکاست
یا برادر کوچیکم که همه ی عشق و محبت دخترانه و مادرانم و خرجش کردم و میکنم اما وقتی لازمش دارم حاضر نیست کوچیکترین کاری برام بکنه
یا شوهرم که فکر میکردم فرشته نجاتمِ و دیگه از تحقیر و توهین و نادیده گرفتن خبری نیست
اما افسوس که هیچی عوض نشده.
فکر میکنم به خاطر کودکی بد و نوجوونی وحشتناک و اینم از جوانی که داشتم و دارم انگار مریضم نمیدونم