قسمتی از زندگی من صفحه 6 | تبادل نظر نی نی سایت

مدیر

عضویت: 1398/03/18

تعداد پست: 1068

سلام

میخوام یه قسمتی از زندگیم که مربوط به یه حضور یه شخص میشه و هیچوقت نتونستم برای کسی بگم رواینجا بگم, من بچه بودم ومادرم شاغل, بهمین خاطر مجبور بود منوبزاره پیش کسی تانگهداری کنن, مادربزرگم که مادرپدرم بودن خونشون دقیقا کنارخونه ی مابود, ومادرم تصمیم گرفت منواونجابزاره, باتوجه به اینکه نزدیک بود وخب سرویس مدرسه میتونست وقتایی هم که مادرم نیست بیااد دنبالم. قبل ازمدرسه میتونستم خونه ی اون یکی مادربزرگم یاخاله هام برم, ولی خب بخاطرسرویس این بهترین گزینه بود. ازاون طرفم عمه هام رفت وامد داشتن ومن همبازی داشتم. یه پسرعمه داشتم به اسم محمد, اتفاقا همیشه میومد خونه ی مادربزرگم, بعدها سرافتادم که از وقتی من رومامانم اونجامیزاشت شایدهمش میومد. خلاصه اونم وقتایی که مدرسش تعطیل میشد میومد اونجاوباهم بازی میکردیم ومشقامونومینوشتیم, خیلی هم رابطه ی صمیمی وعاطفی پیداکرده بودیم, بحدی که من جای برادر بزرگ نداشتم دوسش داشتم, هرباربهم میگفت اگه کسی اذیتت کرد بگوخودم حسابشوبرسم ومن میمردم از ذوق توی دلم.

همیشه خونه ی مادربزرگم نبودولی وقتایی که تعطیل میشدمیومد, خلاصه از ظهرتاعصر وگاهی حتی به هوای هم باهم پیش مادربزرگم میخوابیدیم. خونواده هامونم مشکلی نداشتن, والان من فکرمیکنم که چرا انقد پدرومادرمن بی فکری درآوردن. البته محمد پسر خیلی خوبی بود واوناهم اینومیدونستن ومادربزرگم هم پیشمون بود. انقدمحمد رومن حساس بود که یادمه یبار درحال بازی با پسرعمه هام یکیشون که بزرگه بودوهمه ازش حساب میبردن بمن گفت توروتوبازی راه نمیدیم, محمد گفت اگه مهسانیاد منم نمیام وهمین باعث میشد همه بدونن اگه بخوان بمن چیزی بگن محمد پشتمه

1398/05/15

16:50

6 نفر لایک کرده اند ...

اظهار نظر

مشاهده افراد آنلاین

mamiyeroham

عضویت: 1397/03/19

تعداد پست: 9855

بله ومن هنوزم گاهی باتصورخوبیاش تورویافرومیرم و اونا رو تو همسر خودم میگردم و وقتی پیدا نمیکنم خیلی ...

راستی خواهرم تاپیکت رو بترکون شوهرت خدای نکرده نبینه برات داستان شه

قایق ببینیم گریه مان میگیرد...رنگین کمان ببینیم گریه مان میگیرد...پیتزا ببینیم گریه مان میگیرد...رقص ببینیم هم...ترانه ببینیم هم...کورد ببینیم...بلوچ ببینیم...عرب ببینیم...فارس ببینیم هم...زیارت قبول ای چشم های اشک آلود!!!

1398/05/16

15:42

1 نفر لایک کرده اند ...

123mahyaaaa

مدیر استارتر

عضویت: 1398/03/18

تعداد پست: 1068

البته خیلی هم بچه نبوده موقع این رفتارش فک کنم حداقل 12 سالش بوده ؟ درسته ؟ پس خیلی هم مس ...

اره خب اون توسن بلوغ بود

1398/05/16

15:54

1 نفر لایک کرده اند ...

مامان الهام

بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

مهرسانا9797

عضویت: 1398/05/05

تعداد پست: 145

امیدوارم خوشبخت باشی ولی خب اتفاق سختی بوده ک توی بچگیت افتاده, حالا هم سعی کن فراموشش کنی و توی ناخودآگاه ذهنت بهش فکر نکنی و سعی کن ببخشیش, محمد رو ببخش تا خودت آروم بشی...

1398/05/16

15:54

0 نفر لایک کرده اند ...

123mahyaaaa

مدیر استارتر

عضویت: 1398/03/18

تعداد پست: 1068

امیدوارم خوشبخت باشی ولی خب اتفاق سختی بوده ک توی بچگیت افتاده, حالا هم سعی کن فراموشش کنی و توی ناخ ...

مرسی گلم... بله دقیقا چیزیه که شمامیگی

1398/05/16

16:44

0 نفر لایک کرده اند ...

123mahyaaaa

مدیر استارتر

عضویت: 1398/03/18

تعداد پست: 1068

راستی خواهرم تاپیکت رو بترکون شوهرت خدای نکرده نبینه برات داستان شه

شوهرم اصلاسمت این چیزانمیاد

1398/05/16

16:45

1 نفر لایک کرده اند ...

hanie672

عضویت: 1398/04/08

تعداد پست: 109

داستانتون خیلی زیبا بود دلم برای محمد سوخت و بیشتر از اون دلم برای زن محمد میسوزه

1398/05/16

17:18

4 نفر لایک کرده اند ...

123mahyaaaa

مدیر استارتر

عضویت: 1398/03/18

تعداد پست: 1068

داستانتون خیلی زیبا بود دلم برای محمد سوخت و بیشتر از اون دلم برای زن محمد میسوزه

ممنون عزیزم. انقدهمه دلشون برای محمدسوخته نزدیکه برم ازش معذرتخواهی کنما

بله البته من فکرمیکنم محمد انقدباسیاست و آقاست که نزاره خانومش اذیت شه, بالاخره هرچی بوده بین ماتموم شده وماهردومون الان بچه هم داریم

1398/05/16

17:42

0 نفر لایک کرده اند ...

نادیامم

عضویت: 1397/11/23

تعداد پست: 24672

دلم خیلی برامحمدسوخت😟

خاطره زایمانم بچه عجیب ترین موجود دنیاست...می اید،مادرت میکند،عاشقت میکند،رنجی ابدی را دروجودت میکارد،تا اخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد وتمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست، وقتی مادر میشوی رنجی ابدی سراغت می اید، رنجی نشات گرفته از عشق..،مادر که میشوی میخواهی جهان را برای فرزندت ارام کنی،میخواهی بهترین هارا از ان او کنی،وقتی می خزد،چهاردست وپامیرود،راه میرود ومیدود،توفقط تماشایش میکنی وقلبت برایش تند میتپد..❤از دردش نفست میگیرد روحت از بیماری اش زخم میشود،مادر که میشوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود،مادر که میشوی کس دیگری میشوی کسی که وجودش پر از عشق وجنون ودیوانگی است..

1398/05/16

18:20

1 نفر لایک کرده اند ...

123mahyaaaa

مدیر استارتر

عضویت: 1398/03/18

تعداد پست: 1068

دلم خیلی برامحمدسوخت😟

بمن حق نمیدی؟

1398/05/16

19:24

1 نفر لایک کرده اند ...

نادیامم

عضویت: 1397/11/23

تعداد پست: 24672

بمن حق نمیدی؟

میدم عزیزم ولی یکم خیلی زیادروی کردی

1398/05/16

19:35

1 نفر لایک کرده اند ...

123mahyaaaa

مدیر استارتر

عضویت: 1398/03/18

تعداد پست: 1068

میدم عزیزم ولی یکم خیلی زیادروی کردی

آره شاید...ولی من میترسیدم بهش روبدم پرروتر شه! ازاینکه بازبهش نزدیک شم میترسیدم, میدونی حتی به محبتای قبلشم شک کردم که نکنه ازروی مرض بوده. حالامیبینم پسراخیلی شیطونن همه

1398/05/16

19:39

1 نفر لایک کرده اند ...