سلام
میخوام یه قسمتی از زندگیم که مربوط به یه حضور یه شخص میشه و هیچوقت نتونستم برای کسی بگم رواینجا بگم, من بچه بودم ومادرم شاغل, بهمین خاطر مجبور بود منوبزاره پیش کسی تانگهداری کنن, مادربزرگم که مادرپدرم بودن خونشون دقیقا کنارخونه ی مابود, ومادرم تصمیم گرفت منواونجابزاره, باتوجه به اینکه نزدیک بود وخب سرویس مدرسه میتونست وقتایی هم که مادرم نیست بیااد دنبالم. قبل ازمدرسه میتونستم خونه ی اون یکی مادربزرگم یاخاله هام برم, ولی خب بخاطرسرویس این بهترین گزینه بود. ازاون طرفم عمه هام رفت وامد داشتن ومن همبازی داشتم. یه پسرعمه داشتم به اسم محمد, اتفاقا همیشه میومد خونه ی مادربزرگم, بعدها سرافتادم که از وقتی من رومامانم اونجامیزاشت شایدهمش میومد. خلاصه اونم وقتایی که مدرسش تعطیل میشد میومد اونجاوباهم بازی میکردیم ومشقامونومینوشتیم, خیلی هم رابطه ی صمیمی وعاطفی پیداکرده بودیم, بحدی که من جای برادر بزرگ نداشتم دوسش داشتم, هرباربهم میگفت اگه کسی اذیتت کرد بگوخودم حسابشوبرسم ومن میمردم از ذوق توی دلم.
همیشه خونه ی مادربزرگم نبودولی وقتایی که تعطیل میشدمیومد, خلاصه از ظهرتاعصر وگاهی حتی به هوای هم باهم پیش مادربزرگم میخوابیدیم. خونواده هامونم مشکلی نداشتن, والان من فکرمیکنم که چرا انقد پدرومادرمن بی فکری درآوردن. البته محمد پسر خیلی خوبی بود واوناهم اینومیدونستن ومادربزرگم هم پیشمون بود. انقدمحمد رومن حساس بود که یادمه یبار درحال بازی با پسرعمه هام یکیشون که بزرگه بودوهمه ازش حساب میبردن بمن گفت توروتوبازی راه نمیدیم, محمد گفت اگه مهسانیاد منم نمیام وهمین باعث میشد همه بدونن اگه بخوان بمن چیزی بگن محمد پشتمه