خیلی از لحاظ روانی تحت فشاربودکه تااینکه بایه نفرآشناشدم منکه تشنه محبت بودم وارزو داشتم یکی دست به سرم بکشه ودوسم داشته باشه(مادرم سنش بالابودودرک نمیکرد واخلاقش خشک بود)رابطه من با اون شروع شدوهمه زندگیم شده بود اون آرزو داشتم باهاش ازدواج کنم بااینکه من دختریه آدم سرشناس وپولداربودم که پدرموازدست داده بودم و برادرهای ناتنیم به مامحل نمیدادن ولی نمی دونم چرا عاشق اون شدم البته اون اقاهم پسریه آدم سرشناس وپولداربودم ولی به قصددوستی بامن واردارتباط شدومن ساده هم به ازدواج فکر میکردم دلم می خواست ازدست همه راحت بشم وبه یکی پناه بیارم وفکرمیکردم این همون کسیه که منتظرشم