2737
2734

من با کمک بعضی از اقوام مادرم تونستم بزرگ بشم ووارددوران دبیرستان بشم دوم دبیرستان بودم که پسر داییم خاستگارم شدومادرم هم کاملا موافق و خوشحال ومن بخاطرمادرم راضی شدم واونجابودکه خواهر برادرهای ناتنیم قضیه پسرداییموفهمیدن ومخالفت شدیدکردن وبامادرم درگیرشدم

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2728

تو همین مدت خواستگارهای زیادی میومدن هم غریبه وهم فامیل،مادرم لج کرده بودوباهمشون بدرفتاری میکردومیگفت تازمانی که سرت مثل دنذونت بشه دیگه نمیزارم ازدواج کنی واخلاقش بدشده بوداکثرموقع ودعواداشتیم ومن که از لحاظ تحصیلی افت شدید کرده بودم به ناچاروقتی دعوامون میشدمجبوربودم پناه به خواهر ناتنیم بیارم

خیلی از لحاظ روانی تحت فشاربودکه تااینکه بایه نفرآشناشدم منکه تشنه محبت بودم وارزو داشتم یکی دست به سرم بکشه ودوسم داشته باشه(مادرم سنش بالابودودرک نمیکرد واخلاقش خشک بود)رابطه من با اون شروع شدوهمه زندگیم شده بود اون آرزو داشتم باهاش ازدواج کنم بااینکه من دختریه آدم سرشناس وپولداربودم که پدرموازدست داده بودم و برادرهای ناتنیم به مامحل نمیدادن ولی نمی دونم چرا عاشق اون شدم البته اون اقاهم پسریه آدم سرشناس وپولداربودم ولی به قصددوستی بامن واردارتباط شدومن ساده هم به ازدواج فکر میکردم دلم می خواست ازدست همه راحت بشم وبه یکی پناه بیارم وفکرمیکردم این همون کسیه که منتظرشم

سه سال باهاش بودم وهمش منتظرروزی بودم که بگه میخوام باهات ازدواج کنم ولی خبری ازاین حرفانبود،مادرم کم کم فهمیده بود که تلفنی بایکی درارتباطم وبهم میگفت پیداش کردی کورخوندی که بهش برسی منکه دیگه ناامیدشده بودم ومیدونستم اون فقط برای دوستی داره پیش میره ومن دارم این وسط نابودمیشم هربارکه می‌خواستم باهاش تموم کنم نه خودش میزاشت ونه من طاقت داشتم

تااینکه یه خاستگاربرام اومدکه ازهمه لحاظ خوب بود ومن قبول کردم ورابطمو بالون پسره قطع کردم وبعدازیک ماه عقدکردیم و زندگی جدیدی برام شروع شد،مادرم به ازدواج با این خاستگارم راضی شدوقراربودکه چندماه بعد ازدواج کنیم ولی برادرهام برام جهیزیه نمیخریدن وکسی هم نبودکمکم کنه ولی شوهرم منودرک میکردوخیلی احترامموداشت وخودش گفت که خودم همه چی میخرم نگران نباش

2740

بعداز۶ماه قرارشدماازدواج کنیم ورفتیم کارهای تالارومقدمات عروسی روانجام دادیم یک ماه مونده به عروسی سه نفرازاقوام دورمون تصادف کردن مردن و برادرهام گفن که عروسی بایدکنسل بشه واگرنشه هم ماکسیرو دعوت میکنیم ومن وشوهرمن و خانواده شوهرم گفتیم که میخواهیم عروسی بگیریم ماازدواج کردیم والان چندساله که باهمیم ولی من به خاطر فشارهای روحی افسردگی شدید گرفتم وشوهرمن بهم میگه توهیچ کسونداری 

مادرم ازاون خونه که مال داداشم بودرفت یه جای دیگه مستاجرشدوالان شوهرم اجارشومیده مادرم کلیه هاش ازکارافتاده ومن هم افسردگی شدید گرفتم وتحت نظرروانپزشکم شوهرم منودرک میکنه ولی گاهی مواقع سرکوفت بی پولی وبی کسیرو بهم میزنه الان هم هیچ کسی روتوزندگی ندارم که حتی روزی یک بارگوشیم زنگ بخوره وبه امیدش برم گوشیموجواب بدم خیلی تنهام نه خواهروبرادر،نه خاله وعمووعمه خانواده داییم هم بخاطرپسرشون قطع رابطه کردن 

قلبم مریض شدوآریتمی قلبی گرفتم من موندم ویه روح و جسم مریض ویه مادرتنها وبی سرپناه وبی کس اینقدتنهام ...

عزیزم همه ما ی جورایی تنها هستیم خودمم شهر غریبم احساس میکنم کم کم دارم میپوسم دارم افسرده میشم ولی یادمون باشه ما بیشتر خدا رو داریم خدا خودش دس رو سرمون بکشه الهی 

خیلی داغونم خداااااااااااااااااااااااااااااا 😢 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   رستا۷۰۹  |  2 ساعت پیش
توسط   عطرخدا  |  2 ساعت پیش