موقع زایمانم پره کلامپسی بودم خیلییی میلی متری تشنج رو رد کردم. همزمان چن مدل امپول میزدن تو سرمم و چن تا امپولم میزدن به پام تا ۳روز که تشنج نکنم. دکترم گف خیلی شانس اوردی
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یبارم با شوهرم رفتیم خارج شهر برگشتنی یه ماشین پر پسر که همگیییی مست بودن جلومونو گرفتن گفتن ماشینمون خرابه شوهرمم پیاده شد رف. من فقط اون لحظه ایت الکرسی خوندم خیلییییی ترسیده بودم ینی براحتی میتونستن یه بلایی سرمون بیارن چون ۵نفر هیکل درشت بودن و مست.
من خودم وقتی بچه بودم تقریبا 12 ساله خواهر نردبون فلزی تختمونو اوورده بود وسط پذیرایی منم رو زمین دراز کشیده بودم خواهرم جلوی پای من میرفت رو نردبون تکون تکون میخورد روی پله نردبون بود با تیزی قسمتیکه ب تخت جا میخوره افتادن وسط دماغم.دماغم اصلااا هیچیش نشد نشکست.ممکن بود ب چشمم بخوره
از اول تا سوم دبستان درسم خییییلی بد بود و کلا خیلی بازیگوش بودم و عاشق بازی و با دوستام بیرون بازی کردن بودم... از مدرسه و درس خوندن بیزار بودم و یادمه معلمام خیلی بداخلاق و سختگیر بودن و همیشه مامانم بنده خدا تو مدرسه بود. شب قدر اون سال خیلی دعا کردم درسم خوب بشه و خیلی از خدا خواستم کمکم کنه تو درس و مدرسه موفق بشم. روزای بعد که رفتم مدرسه تا دانشگاه جزو ممتازا بودم که هیچ همون ثلث معلما مامانمو خواسته بودن که چیکار کردی دخترت اینجوری شد و چرا زودتر نکردی!!!
یک ماه پیش شنبه رفتیم مشهدو چهارشنبه برگشتیم س روز بعد ینی شنبه هفته بعدش شوهرم تصادف خییییلی وحشتناک کردو دکترا میگفتن شانس اوردین از گوشش خون اومده وگرنه دوراز جونش ضربه مغزی میشد....اما خب فکش و گونه هاش خوردشده بود و عمل کرد....
و من معجزه و قدرت خدارو با تمام وجود حس کردم...ک عشقمو بهم بخشید...
با شوهرمو پسرخالشو خانومش مسافرت بودیم نصف شب تو جاده دو طرفه بودیم یدفع از روبرومون یه تریلی گنده داشت مستقیم میومد روی ما سریع فرمونو کج کرد پسرخالش از بغلش رد شدیم وحشتنااااااااااک بود هممون هنگ بودیم کوپ کرده بودیم.عین لالا.خدارو شکر نرفتیم زیرش و خدارو شکر ک بغل جاده خاکی بود و تونستیم ازش رو شیم و گود نبود ک چپ کنیم