سلام من 25سالمه و همسرم 28سالشه من از اول قصد ازدواج نداشتم و دوست داشتم مجردی زندگی کنم ولی اینقد پاپیچم شدن و منو به دام انداختن همش بقیه رو میکوبیدن تو سرم که چرا ازدواج نمیکنی مگه پدرو مادر تا ابد برا ادم میمونه ملاک اصلی من دین و ایمان بود اعتقادات اینکه دربند کسی باش که دربند حسین است دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که منو به خدا برسونه تو زندگیم خدا پررنگترین رنگ باشه و زندگیم واقعا بوی خدا رو بده شوهرم که اومد خاستگاری از نظر ظاهری مذهبی بود از حرفاشم همینجور مامانم مخالف بود چون هیکل بسیار درشتی داشت یعنی سه برابر من بود تحصیلات عالی داشت یعنی داشت برا دکترا میخوند البته پزشکی نه ها دو تا هم لیسانس داشت اینم بگم همون اولم بهم دروغ گفتن چون گفتن نزدیک 5تا6تومن حقوقشه البته اولاشه بره سرکارخودش تا ده تومن حقوق داره ولی بابام خیلی موافق بود و دوست داشت این وصلت سر بگیره کسی که معرف هم بود خالم بود که هی ازش تعریف و تمجید میکرد و رو مغز من کار میکرد که بهتر از این کیه اینقد رو مغزم کار کردن و حرف زدن راضیم کردن البته من گفتم علاقه ای ندارم گفتن بعدا بوجود میاد پسر به این خوبی و موقعیت خوب خلاصه گذشت بدون نامزدی عقد کردیم تو دوران عقد خیلی تلاش کردم تا بهش علاقه مند بشم ولی نشدم که نشدم اون موقع هم به خانوادم گفتم علاقه ندارم بذارید جدا بشم از ابرو ترسوندنم و موندم بدون علاقه تو این مدت همسرم نزدیک عروسی خیلی اذیتم کرد خیلی به حدی هر شب کارم گریه بود سر جهزیه خریدن خیلی اذیتم کرد چرا اینو نخریدی چرا اونو خریدی و...
برام هیچی طلا نخریدن بجز یه حلقه نشون حتی حلقه عقد رو نقره برداشتم قرار بود طلا بخرن که نخریدن حتی شب تولدم که بارها بهش گفته بودم اولین تولدم برام مهمه طلا بخر برام با اینکه 10تومن دلار و دینار داشت ولی برام هیچی نخرید 50تومن بهم پول کادو داد برا من کادو نخرید که خواهر و مادر شو بیاره کربلا داغیه که هرگز از دلم بیرون نمیبره ....