الان دوروزه برادرشوهرمو بازداشت کردن بخاطر قرض ،زندگی همه روریخته بهم مشکلات مالی آورده بخاطر اینکه میخوان زندگی تجملاتی داشته باشن مادرشوهرم از دستشون دق کرده بخدا چندروزه شوهرم دنباله کاراشه دیشب شوهرم گفت باید برم ماموریت گفتیم باشه صبحی زود فهمیدم دروغ گفته اینقدر گریه کردم با دعوا ازدرخونه رفت بیرون بعدش مثل اینکه به مادرش گفته بود مادرشوهرم ساعت پنج ونیم اومد خونمون گفت بخدا مادوستت داریم توعزیزی برای ما مادیگه از دست جاریت خسته شدیم اگه شوهرت بهت نگفته و ما نگفتیم بخاطر این است جوش نزنی منم گریه کردم گفتم پسرت وعروست به زندگی من انرژی منفی میدن گفت بذار آزاد بشه من دور همشون خط می کشم تو گریه نکن اگه شوهرت نگفته قصدش آینه که غم نخوری خودشم یه بار سکته کرده قندشم بالا بود ولی من همه چی رو گفتم