یبار سرپسراولم باردار بودم اخرای بارداریم بود صبح شوهرم رفت سرکار ساعت ۱۰بیدارشدم نشستم یهوچشمم افتاد تو ویترین یه مرد قدبلند هیکلی دیدم لای در اتاق وایساده داره منو نگاه میکنه لباس شوهرمم تنش بود
یبارم تازه عروسی کرده بودیم تختنمون روب روی در بود ازخواب بیدارشدم چرخیدم سمت در دیدم یه زنه نصفه رومیزناهارخوری داره شکلک درمیاره یه مرده هم کنارشه هرچی خواستم جیغ بزنم یاتکون بخورم نمیتونستم خیلی حال بدی بود
خیلی ازاینجورچیزا دیدم پسرم ک میرفت سمته اتاقش جلو در اتاق انقدجیغ میزدو گریه میکرد میدوئد بغلم ب زور ساکتش میکردم
موقعه ای ک داشتیم اسباب جم میکردیم ظرفا خود ب خود پرت میشد سمتون