من سی و شش سالمه و یک دختر دارم ,سیزده سال پیش ازدواج کردم دوران دوستی همسرم خودشو مردی حمایتگر و مهربون نشون می داد ولی تا عقد کردیم مشکلاتم شروع شد و با یک مرد بداخلاق و بسیار عصبی و گستاخ و بچه ننه و خودشیفته و ناسازگار و بسیار بی مسئولیت و دروغگو و هفت خط مواجه شدم(تمام این خصوصیات در تست روانشناسیش سالیان بعد تایید شد) و اما من فردی ارام و صبور و بسیار بی شیله پیله و به قول اطرافیانم پپه و زود باور و با وجود زیبایی و مشخصه های دیگه اعتماد به نفس بسیار پایین و خود کم بینی داشتم
سیزده سال پیش به عقد این مرد درومدم دوران عقد متوجه شدم شغلش رو دروغ گفته و سر کار نمی رفت اما مدام بیرون بود موقع اعتراص من مادرش پشتش در میومد خودش می گفت اطلاعاتی و عشق اینو داشت خودشو بلند مرتبه ببینه من ساده اول باور کردم شروع می کرد به داستانای خیالی گفتن شبا تا دیر وقت نمیومد خانوادش اعتراضی نمی کردند مادرش مذهبی و خانواده بسیار مذهبی وخانواده من باز منو مجبور به پوشش و حجاب اجباری کرد و منم پذیرفتم عروسی نگرفت و دوران عقد وحشتناک بود و مادرش دقیقا هووی من بود مادر و پسر به شدت وابسطه بودند و یه تیم بر علیه من شده بودند منم با سیاست های مادربزرگم سعی می کردم اوضاع رو اروم کنم و با سیاست قدیمی شوهرمو سمت خودم بکشونم
خلاصه دوران عقد با بدبختی گذشت و دو خانواده از هم خوششون نمیومد همه همسر منو هیز و خالی بند و رند می دونستند مثلا تک زنگ می زد خونمون من زنگ بزنم من رفتم سر خونه زندگی بدون عروسی فقط برام سرویس طلا خرید و یک ماه و نیم بعد اومد گفت تو باید مثل بقیه جاری ها رسمه طلا رو بدی برادرم چون اون ما رو بزرگ کرده ازم گرفت و گفت برادرم قبول نکرده و خودش فروختش داد ماشین
خلاصه من احمق با مردی ساختم که اولا تو این سیزده سال به خدا قسم نود درصد شبا رو تا ۱ بیرون بود اوایل کتکم می زد و بعد که صدای همسایه ها درومد آزار بدنیش جور دیگه شد وقت عصبانیت با خنده میومد جلو گوشامو می کشید و یا نیشگون جوری که بگه شوخیه ولی حرصشو خالی می کرد اخر سرم همیشه سر بیرون بودنش دعوا داشتیم و منو ول می کرد تو شهر غریب و می رفت بیرون تا نصف شب
بعد من بیشعور یکسال و نیم بعد به اصرار خانوادش بچه دار شدم خیلی تنها بودم سنمم کم بود شهر غریب و یک انسان بی تجربه نادان و بی کس و کار چون مادرم خ باهام سرد بود و منزوی و من رفت و امدی نداشتم قبلا و چیز زیادی از زندگی نمی دونستم
گذشت و کم کم به خودم اومدم دیدم هر شش ماه سر یه کار و تن لشش و بکار نمی ده پولم از دلالی در میاورد و تو پاچه ملت می کرد یا هر شش ماه یه کار چیپ بدرد نخور
اینم بگم محبت هم می کرد خ زبون داشت و اهل سر زبون و ایناگاهی هم می گفت کاش مجرد بودم زن و بچه جلو پیشرفتمو گرفتن خلاصه چند باری منو این شهر اون شهر برد تا اینکه من طلاق عاطفی و افسردگی گرفتم دیگه خودم دوست داشتم نباشه و شبا گورشو گم کنه و من خ نجیب بودم با وجود کمبودها حتی نیم نگاهی به کسی نمی کردم
خلاصه این مردک پست و فرومایه اخرین تیر خلاصو و به من زد و به بهانه اب و هوای خوب منو اورد شهر خودمون گفتم اگر بزاریم و بری من نمی مونم قول داد بمونه ولی به بهانه کار برگشت تهران حدود یکسال و نیم منو علاف کرد که میام یا می,برمتون ابروم جلو همه رفته بود با کسی رفت و امد نمی کردم قاطی کرده بودم تا اینکه یواش یواش تغییراتم شروع شد بالاخره طلاق گرفتم