من و همسرم ده سال پیش ازدواج کردیم همکلاسی دانشگاهی بودیم از دو شهر مختلف با آداب و رسوم متفاوت اما عاشق هم هنوزم هستیم. شوهرم خیلی مرد مهربون و مظلوم و نجیبیه و همیشه احترام پدر و مادرشو نگه میداره. من از یه خونواده جنوبی خونگرم وارد خونواده اونا شدم که خیلی زود فهمیدم با ما خیلی فرق دارن. از همون اول مادرشوهرم خیلی تاکید داشت همه چیز به رسم اونها انجام بشه که ما تا حد زیادی انجام میدادیم مثلا در مورد جهیزیه هیچ چیز به رسم خودمون نبود . مهریه همینطور مراسمها هم. اما پدر و مادرم چون من عاشق شوهرم بود و شوهرم خیلی آدم خوب و با اخلاقی بود نه نمیاوردن تا کدورت بوجود نیاد. وارد خونواده که شدم فهمیدم که به شدت خانواده مادرسالاری هستن و مادر حرف اول و آخر رو میزنه مادرشوهرم آدمیه که حرف هیچ کس رو قبول نداره و همیشه فقط فکر میکنه خودش درست میگه حتی برای حرف شوهرش ارزشی قائل نیست.
از همون اول فهمیدم که به شدت مغروره و سعی میکنه به من بی محلی کنه که این من رو که از جنوب و آدمای با عاطفه و خونگرمش جدا شده بودم به شدت غصه دار میکرد و بهم احساس غربت میداد. اوایل ازدواج با این سردی و بی محلی خیلی مشکل داشتم. هربار شوهرم میگفت مادرم اخلاقش اینه با همه اینطوریه حتی با ما بچه هاش.
اینو بگم اما که پدرشوهرم دقیقا نقطه مقابل اون بود. و همسرم خدا رو شکر به پدرش رفته. بسیار مهربون و قدرشناس و باشخصیت استاد دانشگاهه و همیشه دنبال خوشحال کردنم بود وقتی بچه اولم رو باردار شدم برام یه دسته گل بزرگ با یه ظرف میوه های نوبرونه اورد. منو تشویق کرد تا با وجود بچه درسمو بخونم و ادامه تحصیل بدم و همیشه منو شوهرم رو حمایت کرد مادی و معنوی.