2726

من و همسرم ده سال پیش ازدواج کردیم همکلاسی دانشگاهی بودیم از دو شهر مختلف با آداب و رسوم متفاوت اما عاشق هم هنوزم هستیم. شوهرم خیلی مرد مهربون و مظلوم و نجیبیه و همیشه احترام پدر و مادرشو نگه میداره.  من از یه خونواده جنوبی خونگرم وارد خونواده اونا شدم که خیلی زود فهمیدم با ما خیلی فرق دارن. از همون اول مادرشوهرم خیلی تاکید داشت همه چیز به رسم اونها انجام بشه که ما تا حد زیادی انجام می‌دادیم مثلا در مورد جهیزیه هیچ چیز به رسم خودمون نبود . مهریه همینطور مراسمها هم. اما پدر و مادرم چون من عاشق شوهرم بود و شوهرم خیلی آدم خوب و با اخلاقی بود نه نمیاوردن تا کدورت بوجود نیاد. وارد خونواده که شدم فهمیدم که به شدت خانواده مادرسالاری هستن و مادر حرف اول و آخر رو میزنه مادرشوهرم آدمیه که حرف هیچ کس رو قبول نداره و همیشه فقط فکر می‌کنه خودش درست میگه حتی برای حرف شوهرش ارزشی قائل نیست.


از همون اول فهمیدم که به شدت مغروره و سعی می‌کنه به من بی محلی کنه که این من رو که از جنوب و آدمای با عاطفه و خونگرمش جدا شده بودم به شدت غصه دار میکرد و بهم احساس غربت میداد. اوایل ازدواج با این سردی و بی محلی خیلی مشکل داشتم. هربار شوهرم می‌گفت مادرم اخلاقش اینه با همه اینطوریه حتی با ما بچه هاش.


اینو بگم اما که پدرشوهرم دقیقا نقطه مقابل اون بود. و همسرم خدا رو شکر به پدرش رفته. بسیار مهربون و قدرشناس و باشخصیت استاد دانشگاهه و همیشه دنبال خوشحال کردنم بود وقتی بچه اولم رو باردار شدم برام یه دسته گل بزرگ با یه ظرف میوه های نوبرونه اورد. منو تشویق کرد تا با وجود بچه درسمو بخونم و ادامه تحصیل بدم و همیشه منو شوهرم رو حمایت کرد مادی و معنوی.

اما مادر همسرم همیشه یه وقتایی خوب بود یه وقتایی اصلا بهم محل نمیذاشت. ولی در مجموع همیشه باهام سرد بود. من تو شهر اونا تنها و غریب بودم خیلی وقتا از تنهایی حوصله م سر می‌رفت و میرفتم خونه ی اونها اما نیم ساعت اونجا مینشستم و اون حتی یک کلمه باهام حرف نمی‌زد.خیلی غصه میخوردم و بیشتر احساس تنهایی میکردم از طرفی خونواده م ازم خیلی دور بودن و نمی‌تونستم بهشون زیاد سر بزنم. همه ی اینا باعث شده بود که من هر روز افسرده تر و تنهاتر از قبل بشم. همسرم خیلی سعی می‌کرد جای همه رو برای من پر کنه و خیلی هم موفق بود اما هر بار مادرش با یه حرف یا یه رفتار منو ناراحت میکرد.من چند سال اول به روی خودم نیاوردم و سعی میکردم رابطه مو بهشون نزدیک کنم. البته هربار به در بسته میخوردم.


اوایل زندگی مستاجر بودیم و با حقوق کمی که شوهرم می‌گرفت زندگی مونو به سختی میگذروندیم. هر دو هم کار می‌کردیم و هم درس میخوندیم. وقتی که همسرم اومد خواستگاری مادرشوهرم به خونوادم گفت یه طبقه از ساختمان ما برای شوهر کنه و اونا میتونن بیان اینجا زندگی کنن اما وقتی ازدواج کردیم گفتن که پول ندارن بدن مستأجری که توی خونه ست بلند بشه و ما رفتیم خونه اجاره کردیم. چند سالی خیلی سخت می‌گذشت همش وسط ماه کم می آوردیم یه وقتا هیچی تو خونه نداشتیم بخوریم. ولی به عشق هم تحمل می‌کردیم تا اینکه تونستیم بالاخره پول پیش مستأجری که توی ساختمون پدر شوهرم بود بدیم و بریم اونجا بشینیم که اون آغاز بدبختی من بود.


من همیشه سعی میکردم از این فرصت استفاده کنم و به مادرهمسرم نزدیک بشم تا بلکه دوری خونواده و مادرم و کمتر حس کنم اما اون هنوز همون‌طور. سرد و خشک و بی عاطفه بود.وقتی بچه دار شدم یک ماه استراحت مطلق بودم ولی حتی یک بار برای من یه سوپ خشک و خالی درست نکرد. همیشه با تنهایی مشکلاتمو حل میکردم. همسرم می‌گفت مادر من اینطوریه سعی کن انتظار نداشته باشی تا خودت راحتتر باشی من هم هیچوقت ازشون انتظاری نداشتم. بچه هام دو تا شدن و من دانشجو بودم. تنهایی غربت درس و کارای خونه و دو تا بچه واقعا خسته و افسرده م کرده بود هیچ کمکی جز شوهرم نداشتم روزایی که میرفتم دانشگاه بچه ها رو شوهرم نگه میداشت اما مادرش حتی یک بار به پسرش تعارف نکرد‌که یه بار اون کمک کنه یا حداقل یه غذا بهشون بده چون شوهر من آشپزی بلد نبود البته خودم از قبل همه چیزو آماده میکردم اما خیلی تو دلم غصه میخوردم که آخه چرا. و این درحالی بود که مادرشوهر نوه دیگه.ش که بچه دخترش بود همیشه نگه میداشت و همه جا با خودش میبرد تا دخترش به کار و زندگیش برسه با شوهرش سفر و کافی شاپ و سینما بره اما من و شوهرم حسرت ده دقیقه پیاده روی تنها به دلمون بود چون اون حاضر نبود هیچ جوره کمک کنه یا بچه ها رو نگه داره‌ . اگه یه وقتا از مجبوری بچه بزرگترم و پیشش میذاشتم انقد. زنگ میزد تا زود برم بچه مو بردارم اما دخترش چند روز می‌رفت سفر و بچه شو میذاشت و مادرشوهر با اینکه نوه خیلی اذیتش میکرد هیچی نمی گفت تا یه وقت آب تو دل دخترش تکون نخوره. به وقتا خودم و بچه هام مریض میشدن و هیچ کمکی نداشتم حتی غذا نمی‌تونستم درست کنم و اون به روی خودشم نمی آورد با اینکه میدونست.


خلاصه با همه اینا هیچ وقت بهش بی احترامی نکردم و باز سعی کردم ارتباط خوبی باهاش داشته باشم تا اینکه شروع کرد به بدخلقی و بی احترامی به من به بهانه های مختلف.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

یه بار به خاطر اینکه بچه ی ۴ سالم یه گل از باغچه کنده بود بهم خیلی بی محلی کرد هر چی سلام کردم جواب نداد تا به شوهرم گفتم که از مادرت بپرس ببین چه مشکلی با من داره حتی فکر نمی‌کردم این رفتار بچگانه به خاطر یه گل می‌تونه باشه که پسرم برای من کنده بود همون موقع شوهرم بهش زنگ زد و با مهربونی ازش پرسید که از زنم ناراحتی کاری کرده که شما رو ناراحت کرده ؟! تازه خواسته بود طرف اون رو بگیره که مادرش یهو آشوب بپا کرد بدو اومد در خونمون با مشت به در میکوبید بچه هام کلی ترسیده بودن درو با ترس باز کردم یهو پرید تو و داد و بیداد کرد که مگه چی گفتم بهت زنگ زدی به پسرم پرش کردی! من مات و مبهوت بودم که آخه چرا با من اینطوری می‌کنه. بهش گفتم من چیزی نگفتم فقط دیدم شما خیلی ناراحتی گفتم ازتون بپرسه چرا. همون موقع شوهرم زنگ زد خونه و با ناراحتی گفت باور کن هیچی بهش نگفتم الکی داره شلوغش می‌کنه و خیلی ناراحت بود. خلاصه اون روز من کلی پا رو غرورم گذاشتم و ازش عذرخواهی کردم با اینکه هیچ کار بدی نکرده بودم و فهمیدم بخاطر کندن گل ناراحت بوده و من نمیدونستم!


بعد از اون جریان پسرمو دیگه تو حیاط نفرستادم سعی کردم ارتباط مو باهاشون کم کنم اما خدا شاهده هیچوقت نخواستم پسرشونو ازشون دور کنم و اگه شوهرم یه روز نمی‌رفت خونه شون روز دوم بهش میگفتم پیش مامانت اینا نرفتی و بچه ها رو می‌فرستادم باهاش خونه ی مادربزرگشون.چند هفته گذشت. خونواده همسر من یه ویلا دارن که با هم رفتیم اونجا. مادر همسر من به تمیزی خیلی حساسه و من هروقت با بچه هام میرم خونش همیشه استرس دارم بچه ها جایی رو کثیف نکنن یا نجس نکنن. شب که می‌خواستیم بخوابیم ساعت ۱۲ شنیدم مادرشوهر همش داشت غر میزد و شوهرم با آرامش جواب میداد دقت کردم فهمیدم که نگرانه بچه م شب جیش کنه. هر چی شوهرم می‌گفت زیرش مشما میندازن و پتو و تشک خودمون تو ماشینمون داریم اونا رو میذاریم قبول نمی‌کرد انگار به زبون بیزبونی میخواست ما اون موقع شب بریم از اونجا که شوهرم فهمیده و بهش گفت میخوای ما نخوابیم و بریم و خیلی ناراحت شد که دیگه مادرش کوتاه اومد و بهش رختخواب داد. اما من خیلی غصه خوردم چون ما خودمون حواسمون بود واقعا.


ما رفتیم طبقه بالای ویلا خوابیدیم و خواهرشوهرم و بچه هایش و شوهرش نصف شب رسیدن اونجا. حالا مادرشوهرم اصرار داشت که بالا هم مریم و همونجا وسط سالن بخوابیم که شوهرم برای راحتی من و بچه ها گفت نه وقتی نصف شب خواهرشوهرم رسید به شوهرم گفتم چطور مادرت می‌گفت ما اینجا بخوابیم در حالیکه خواهرت و شوهرش نصف شب رسیدن یعنی باید ساعت دو شب مینشستن بالای سر من و بچه هام که خ‌وابیم یا لابد انتظار داشت ما به احترام ورود اونا برپا بزنیم نصف شبی.


خلاصه صبح شد و هنوز نه نشده بود که ما تو خواب و بیداری صدای مادرشوهر مو می‌شنیدیم که بلند بلند و عصبانی شوهرمو صدا میکنه. شوهرم هنوز خواب بود که یهو پرید منم پریدم با استرس که چی شده بلند شدیم و رختخوابا رو جمع کردیم و داشتیم بالا رو مرتب می‌کردیم که بریم پایین ببینیم چی میخواد. یهو پنج دقیقه بعد مادرشوهر من با جیغ شوهرمو صدا میکرد که حالا مادرت صدات می‌کنه جواب نمی‌دی. منو و شوهرم هر دو فقط از این رفتار مات و مبهوت بودیم که مگه چی شده و این درحالی بود که همسر من همیشه برای پدر و مادرش پسر خوبی بود و هرکاری داشتن براشون انجام میداد یه وقتا خسته از کار میاومد مادرش بهش می‌گفت فلان چیزو می‌خوام می‌فرستادم خرید می‌رفت هر وقت مهمونی داشت بعد از مهمونی خونشو مرتب میکرد و حالا داشت با این پسر جلوی زن و بچه ش و داماد ش مثل بچه ی پنج ساله حرف میزد.


خیلی ناراحت شدم و خلاص تند تند جمع کردیم رفتیم پایین من رفتم دستشویی که صدای مادرشوهر مو شنیدم که جلوی خواهرشوهرم و دامادش به پدرشوهرم میگه اگه مادرت تو رو صدا میکرد من بهت میگفتم برو ببین مادرت چی میگه.


پدر شوهرم هی بهش می‌گفت بسه بس کن ولی اون تمومش نمی‌کرد و خیلی دل من شکست وقتی از دستشویی اومدم بیرون  دیدم شوهرم صورتش قرمزه از ناراحتی و فقط ازم خواهش میکرد سکوت کنم. خیلی ناراحت شدم که بدون هیچ گناهی یه نفر اینطوری داره منو متهم می‌کنه به اینکه من نداشتم پسرش مثل غلام زنگی همون لحظه که صداش کردی سه ثانیه بعد جلوش حاضر بشه. شوهرم همون موقع که صداش کرد گفت الان میام مامان. ولی نمی‌دونم چرا واقعا دوست داشت توی اون جمع به همه یه جوری نشون بده. و من رو متهم کنه که من دارم این وسط پسرشو از راه راست دور میکنم.


خلاصه من سکوت کردم و رفتم تو حیاط نشستم که شنیدم با خواهرشوهرم نشست تو اتاق و پشت سر من و شوهرم پچ پچ و غیبت میکنن و خواهرشوهرم که هیچ وقت از من و برادرش هیچ بدی ندیده بود شروع کرد به تایید کار زشت مادرش. بغض راه گلمو بسته بود. احساس می‌کردم بی گناه توی یه دادگاهم و منو به جرم نکرده می‌خوان مجازات کنند.

2728

خواهرشوهرم که انگار خوشحالم شده بود به جای اینکه مادرشو آروم کنه و بهش بگه تو اشتباه میکنی برادرم اینطور آدمی نیست حتما داشته کاری انجام می‌داده اون لحظه که صداش کردی بدتر شده بود آتیش بیار معرکه و هی تایید میکرد مامانشو. بچه ها خدا شاهده از لحظه ای که مامانه صدا کرد شوهرمو تا اون جواب داد سی  ثانیه نشد. ولی انگار مادرشوهر من قصد کرده بود اون روز منو نابود کنه که نمی‌دونم چرا و چه کینه ای از من داشت

خلاصه شوهرم فقط می‌گفت هیچی نگو من درستش میکنم ولی مگه می‌تونستم تنم داغ بود دستام یخ داشتم دیوونه میشدم خوبیاییی که به اون دو نفر مادرشوهر و خواهرشوهرم کرده بودم جلوی چشمم بود و فقط میگفتم خدایا این همه کینه چرا

مادر شوهرت عوض نمیشه و هیچ وقت ترو دوس نخواهد داشت پس تو از کم کم فاصله بگیر چون هر چی محبت کنی جزیی از وظیفت محسوب میشه مادر شوهرت به کلاس و تجمل گرایی عادت داره عروس خاکی نمیخواد و.....

اینا برداشت منه ،از ادما کمی فاصله بگیرین تا بخودشون بیان فرصت بدین فکر کنن،اما بی احترامی نکنین

با اینکه بچه شیر میدم و یه لقمه صبحانه نخوردم نه خواهرشوهر و نه مادرشوهر به روی خودشون نیوردن. و من بیشتر ناراحت شدم. وقت رفتن دیگه نتونستم تحمل کنم به خواهرشوهرم کفتم شما که اینهمه ادعای ایمان دارید (خیلی ادعاشون میشه ادمای خوبین) چرا پشت سر من با بی انصافی غیبت کردین

خواهرشوهرم که انگار خوشحالم شده بود به جای اینکه مادرشو آروم کنه و بهش بگه تو اشتباه میکنی برادرم ای ...

وای ورژن خوبه خواهرشوهرمنه این،

اینا میخوان پدرومادر تمام مال خودشون باشن

هم پولی هم محبتی


گر نگه دار من آن است که من میدانم،شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد❤️❤️❤️

خواهرشوهرم اخم کرد و قیافه کرفت گفت درست صحبت کن من خیلی عصبانی تر شدم گفتم نه این شمایین که باید درست صحبت کنید من کار بدی نکردم که انقد بی انصافی می کنیدیهوو مادرشوهرم صدامو از حیاط شنید مثل گرگ زخمی پرید که تو چیکار به دخترم داری! یعنی فقط انگار میخواستن کاری کنن که نشون بدن من بدم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730