یه بار به خاطر اینکه بچه ی ۴ سالم یه گل از باغچه کنده بود بهم خیلی بی محلی کرد هر چی سلام کردم جواب نداد تا به شوهرم گفتم که از مادرت بپرس ببین چه مشکلی با من داره حتی فکر نمیکردم این رفتار بچگانه به خاطر یه گل میتونه باشه که پسرم برای من کنده بود همون موقع شوهرم بهش زنگ زد و با مهربونی ازش پرسید که از زنم ناراحتی کاری کرده که شما رو ناراحت کرده ؟! تازه خواسته بود طرف اون رو بگیره که مادرش یهو آشوب بپا کرد بدو اومد در خونمون با مشت به در میکوبید بچه هام کلی ترسیده بودن درو با ترس باز کردم یهو پرید تو و داد و بیداد کرد که مگه چی گفتم بهت زنگ زدی به پسرم پرش کردی! من مات و مبهوت بودم که آخه چرا با من اینطوری میکنه. بهش گفتم من چیزی نگفتم فقط دیدم شما خیلی ناراحتی گفتم ازتون بپرسه چرا. همون موقع شوهرم زنگ زد خونه و با ناراحتی گفت باور کن هیچی بهش نگفتم الکی داره شلوغش میکنه و خیلی ناراحت بود. خلاصه اون روز من کلی پا رو غرورم گذاشتم و ازش عذرخواهی کردم با اینکه هیچ کار بدی نکرده بودم و فهمیدم بخاطر کندن گل ناراحت بوده و من نمیدونستم!
بعد از اون جریان پسرمو دیگه تو حیاط نفرستادم سعی کردم ارتباط مو باهاشون کم کنم اما خدا شاهده هیچوقت نخواستم پسرشونو ازشون دور کنم و اگه شوهرم یه روز نمیرفت خونه شون روز دوم بهش میگفتم پیش مامانت اینا نرفتی و بچه ها رو میفرستادم باهاش خونه ی مادربزرگشون.چند هفته گذشت. خونواده همسر من یه ویلا دارن که با هم رفتیم اونجا. مادر همسر من به تمیزی خیلی حساسه و من هروقت با بچه هام میرم خونش همیشه استرس دارم بچه ها جایی رو کثیف نکنن یا نجس نکنن. شب که میخواستیم بخوابیم ساعت ۱۲ شنیدم مادرشوهر همش داشت غر میزد و شوهرم با آرامش جواب میداد دقت کردم فهمیدم که نگرانه بچه م شب جیش کنه. هر چی شوهرم میگفت زیرش مشما میندازن و پتو و تشک خودمون تو ماشینمون داریم اونا رو میذاریم قبول نمیکرد انگار به زبون بیزبونی میخواست ما اون موقع شب بریم از اونجا که شوهرم فهمیده و بهش گفت میخوای ما نخوابیم و بریم و خیلی ناراحت شد که دیگه مادرش کوتاه اومد و بهش رختخواب داد. اما من خیلی غصه خوردم چون ما خودمون حواسمون بود واقعا.
ما رفتیم طبقه بالای ویلا خوابیدیم و خواهرشوهرم و بچه هایش و شوهرش نصف شب رسیدن اونجا. حالا مادرشوهرم اصرار داشت که بالا هم مریم و همونجا وسط سالن بخوابیم که شوهرم برای راحتی من و بچه ها گفت نه وقتی نصف شب خواهرشوهرم رسید به شوهرم گفتم چطور مادرت میگفت ما اینجا بخوابیم در حالیکه خواهرت و شوهرش نصف شب رسیدن یعنی باید ساعت دو شب مینشستن بالای سر من و بچه هام که خوابیم یا لابد انتظار داشت ما به احترام ورود اونا برپا بزنیم نصف شبی.
خلاصه صبح شد و هنوز نه نشده بود که ما تو خواب و بیداری صدای مادرشوهر مو میشنیدیم که بلند بلند و عصبانی شوهرمو صدا میکنه. شوهرم هنوز خواب بود که یهو پرید منم پریدم با استرس که چی شده بلند شدیم و رختخوابا رو جمع کردیم و داشتیم بالا رو مرتب میکردیم که بریم پایین ببینیم چی میخواد. یهو پنج دقیقه بعد مادرشوهر من با جیغ شوهرمو صدا میکرد که حالا مادرت صدات میکنه جواب نمیدی. منو و شوهرم هر دو فقط از این رفتار مات و مبهوت بودیم که مگه چی شده و این درحالی بود که همسر من همیشه برای پدر و مادرش پسر خوبی بود و هرکاری داشتن براشون انجام میداد یه وقتا خسته از کار میاومد مادرش بهش میگفت فلان چیزو میخوام میفرستادم خرید میرفت هر وقت مهمونی داشت بعد از مهمونی خونشو مرتب میکرد و حالا داشت با این پسر جلوی زن و بچه ش و داماد ش مثل بچه ی پنج ساله حرف میزد.
خیلی ناراحت شدم و خلاص تند تند جمع کردیم رفتیم پایین من رفتم دستشویی که صدای مادرشوهر مو شنیدم که جلوی خواهرشوهرم و دامادش به پدرشوهرم میگه اگه مادرت تو رو صدا میکرد من بهت میگفتم برو ببین مادرت چی میگه.
پدر شوهرم هی بهش میگفت بسه بس کن ولی اون تمومش نمیکرد و خیلی دل من شکست وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم شوهرم صورتش قرمزه از ناراحتی و فقط ازم خواهش میکرد سکوت کنم. خیلی ناراحت شدم که بدون هیچ گناهی یه نفر اینطوری داره منو متهم میکنه به اینکه من نداشتم پسرش مثل غلام زنگی همون لحظه که صداش کردی سه ثانیه بعد جلوش حاضر بشه. شوهرم همون موقع که صداش کرد گفت الان میام مامان. ولی نمیدونم چرا واقعا دوست داشت توی اون جمع به همه یه جوری نشون بده. و من رو متهم کنه که من دارم این وسط پسرشو از راه راست دور میکنم.
خلاصه من سکوت کردم و رفتم تو حیاط نشستم که شنیدم با خواهرشوهرم نشست تو اتاق و پشت سر من و شوهرم پچ پچ و غیبت میکنن و خواهرشوهرم که هیچ وقت از من و برادرش هیچ بدی ندیده بود شروع کرد به تایید کار زشت مادرش. بغض راه گلمو بسته بود. احساس میکردم بی گناه توی یه دادگاهم و منو به جرم نکرده میخوان مجازات کنند.