خانواده همسرم از شهرستان اومدن خونمون خواهرش و دوتا بچها و مادرشون
اینها کلا اهل تعارف نیستن
منم دلم نمیخاس کلا این چند روز ک اینجان خاطره بدی داشته باشن
خلاصه امروز صبح 12 نیم یک بیدار شدن و صیحونه خوردن
چون سیر بودن گفتن قرار شد وعده بعدی غذا رو ساعت 7 نیم بخورن
منم واسه اون موقع زرشک پلو و مرغ درست کردم
چون بچه کوچیک هم دارم و دیشب هم تا 3 بیدار بودم نمیدونم و اینها هم تعارفی نبستن گفتم حب اینها این رو ب حساب شام خوردن
چون میدونستم غذا هم بدارم مادرشوهرم میگف چرا غذا میداری و ما سیریم و...
خلاصه هیچی نداشتم و میوه و...پذیرایی
اصلا حواسمم نبود
شوهرم ساعت 12 گفت ببخشید خواسمون نبود شام ندادیم و..
خیلی خجالت کشیدم از دست خودم خیلی عصبانیم
ایکاش زمان عقب برمیگشت و خودم یک چیز خاصری درست میکردم
تو اتاق ب شوهرم گفتم ببخشید ایکاش بجای اینکه تو جمع بکی اول ب خودم یواش میگفتی حواسم نبود
گفت خواهرم بهم گفته ما گرسنه ایم
من الان اصلا از دست کسی ناراحت نیسم فقط از دست خودم
خیلی بد شد