2737
2734
عنوان

خاطرات ازدواج قدیمیا

251 بازدید | 12 پست

بیاید از خاطرات ازدواج قدیمیا بگید مثلا مادربزرگا و مامانا.

من خاله مادرم شوهرش میشه پسرعموش خونشونم بغل هم بوده. تا اینکه از هم خوششون میاد‌.

هی واسه هم نامه مینوشتن میزاشتن سر یه ساعتی دم خونه هم  و باهم قرار میزاشتن که فلان ساعت از اونجا رد میشم بیا 

تا اینکه مادر مادربزرگم نامه میبینه و میره به پسر میگه اگه میخوایش بیا خواستگاری 

ای فراسوی تجسم در دلم جای داری

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

خب

بابای دختر اول قبول نمیکنه و پسر میگه اگه ندیش باهاش فرار میکنمو و اینا.بعد چند وقت میبینه نه مسره واقعا دختره رو دوس داره قبول میکنه

الان نوه هم دارن

ای فراسوی تجسم در دلم جای داری
2728
2740
پس مابرگ چغندریم😱

گفتم رفتی😂

پدربزرگم تهران بودو مادربزرگم یزد و از افوام دور هم حساب میشن

یکی فوت میکنه مادربزرگم اینا میان تهران.

 اولین باری که همو میبینن پدربززگم میخواسته با برادرش بره نون بخره مادربزرگمم هی میگه منم میام. خلاصه اونم باهاشون میره

عموم به بابابزرگم به شوخی میگه میخوای فاطمه رو واست بگیریم؟

بابابزرگم میگه نه این عروسکو چیکار کنم بزارم بالای طاقچه نگاش کنم؟

بعد اون روز بابابزرگم کم کم از مامانبزرگم خوشش میاد

برمیگردن یزد و بعد چند وقت یه مراسمی بوده یزد بابابززگم میره. مادربزرگم و یه سریای دیگه تویه اتاق بودن بابابزرگم یهوازقصد وارد اون اتاق میشه مامانبزرگمو نگاهمیکنه و بعدمیره

ای فراسوی تجسم در دلم جای داری

پدربزرگم یه دختر عمو داره که پدرش میگفت تو باید با این ازدواج کنی (خداروشکر که بابابزرگم با اون ازدواج نکرد)

به پدرش که میگه پدرش شدید مخالفت میکنه 

اونم پاشو میکنه تو یه کفش که من اینو میخوام بابابزرگم یزد موندو مامانبزرگمو میدید خلاصه همه فهمیدن عاشق شده ولی باباش به خاطر اینکه وضع مالی مادربزرگم اینا کمتر بود همچنان مخالف بود. تا اینکه مادرش کلی قسمش داد اومدن خواستگاری (اشاره کنم که مامانبزرگمم عاشقش شده بوده ولی نگفته بوده)بعد کلی اذیت از طرف بابای بابابزرگم عروسی میگیرن.

کلی نامه عاشقانه هستش از طرف بابابزرگم و واسه مامانبزرگم که میرفته کلاس خیاطی تو راه گل میخریده نیداده

ای فراسوی تجسم در دلم جای داری

ولی خداشاهده مامانبررگم که تعریف میکنه از وقتی ازدواج کردن انقدر مامانبزرگمو اذیت کردن تا الان

بابای بابابزرگم مادربزرگم که داشت زایمان میکرد وسط خیابون گذاشت رفت و....


ای فراسوی تجسم در دلم جای داری
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز