گفتم رفتی😂
پدربزرگم تهران بودو مادربزرگم یزد و از افوام دور هم حساب میشن
یکی فوت میکنه مادربزرگم اینا میان تهران.
اولین باری که همو میبینن پدربززگم میخواسته با برادرش بره نون بخره مادربزرگمم هی میگه منم میام. خلاصه اونم باهاشون میره
عموم به بابابزرگم به شوخی میگه میخوای فاطمه رو واست بگیریم؟
بابابزرگم میگه نه این عروسکو چیکار کنم بزارم بالای طاقچه نگاش کنم؟
بعد اون روز بابابزرگم کم کم از مامانبزرگم خوشش میاد
برمیگردن یزد و بعد چند وقت یه مراسمی بوده یزد بابابززگم میره. مادربزرگم و یه سریای دیگه تویه اتاق بودن بابابزرگم یهوازقصد وارد اون اتاق میشه مامانبزرگمو نگاهمیکنه و بعدمیره