بلاخره نوبت منم رسید ک خاطره زایمانمو بگم خیلی تو نی نی سایت خاطره زایمان میخوندم ک ترس و استرس نداشته باشم...
امروز ۲۲روز گذشت ک زایمان طبیعی داشتم دخترم محیا جون ۱۱:۳۰شب بدنیا اومد یاوزن۲کیلو۹۰۰گرم قد۵۰سانت
من تقریبا وقتی رفتم تو ۳۸هفته ی دردای شدید توکمرم میگرف ول میکرد اوایل شدید نبود
روز ب روز بیشتر میشد دردام جوری ک تمام شبو از درد بیدار بودم ب شوهرم گفتم نکنه وقتش رسیده منکه تحمل درد ندارم دیگه گف پاشو بریم بیمارستان خلاصه معاینم کردن گفتن ۱سانتی وقتت نرسیده ی نوار قلب گرف گف ک دردات منظم نیس بعد گف برو دوساعت قدم بزن و بیا معاینت کنم باکلی درد و گریه دوساعتو طی کردم ک همسرجونم دستمو گرفته بود کمکم میکرد ب قدم زدن باکلی دعا کردن ک خدایا انشالله پیشرفت کرده باشم رفتم معاینه باز گف هنوز ۱سانتی برو خونه عزیزم هنوز وقتت نیس خلاصه تا ۴۰هفتم شد من هروز درد داشتم جنازه بودم رفتم پیش دکتر خودم بش گفتم تروخدا ی کاری بکن واسم خیلی درد کشیدم ی مدته معاینم کرد گف عزیزم ۱سانتی تحمل کن زایمان نکردی ۴۱هفتت ک تموم شد بستریت میکنن مادر شدن همینه درداتو تحمل کن با ناامیدی و ناراحتی منو شوهرم برگشتیم خونه شوهرم ک خیلی ناراحت بود واسم.هروقت می اومد از سرکار میدید من دارم گریه میکنم از درد خلاصه با کلی بدبختی و درد ۴۱هفتم تموم شد ی روز قبلش ک قرار بود وسایلمو اماده کنم وصبح برم بستری بشم خیلییی خوشحال بودم ساکم و لباسام اماده کردم ی دوشی گرفتم صبح ساعت ۸بیدار شدم یاکلی انرژی و صبحانه درس کردم شوهرمم بیدار کردم باهم خوردیم و مامانمم ک اماده بود خلاصه رفتیم بیمارستان اخرین عکسمونو گرفتیم
رفتم داخل ی پرستار بود گف بفرما مشکلت چیه گفتم اومدم بستری بشم خدید گف خودت براخودت اومدی بستری بشی بش گفتم خنده نداره ک ۴هفتم تموم شده گف اهاا باشه خلاصه شوهرم رف برا تشکیل پرونده و اینا بهم لباس دادن عوض کردم بردنم تو اتاقم ساعت۱۱شد ک ی سروم بهم وصل کردن و امپول فشارو توش تزریق کردن ک خیلی کند میرف سروم ب پرستار گفتم این چرا کند میره این تادوروز دیگه هم تموم نمیشه گف بله اگه مستقیم بخوای بره ک رحمت پاره میشه چون درد زایمان نداری و رحمت باز نیس.بعد نهارمو اوردن خوردم تقریبا ساعت ۵عصر ک دردام تازه داش شروع میشد شوهرمم پشت پنجره نگام میکرد منم میرفتم پیشش باهم گرم صحبت بودیم بهم روحیه میداد بعدش ی توپ برام اوردن روش بالا پایین رفتم پردرو کشیدن ک شوهرم نگا نکنه فداش بشم پشت پنجره نشسته بود ازونجا تکون نخورد.بعدش دردام بیشتر شد جیغ نمیزدم ک انرژی داشته باشم واس زایمان پرستارا خیلی ازم خوششون اومد هی معاینه میکردن ساعت ۸ شب شدم ۳سانت بعد کمکم پیشرفت کردم ک ساعت ۱۰ونیم فول شدم دکترم اورژانسی سزارین داشت پرستارم منتظرش بود بهش گفتم پس کی میات گف الانه ک پیداش بشه تو زور بده ک بچه سرش بیاا پایین کیسه آبمو پاره کرد دکترم رسید چند بار زور دادم نیومد بعدش گف ی برش میزنم ک راحتشی زایمان کنی بعد بادوتا زور دختر خوشگم ب دنیا اومد و گذاشت توبغلم خیییلی قربون صدقش رفتم شوهرمم پشت پنجره صدا بچرو شنید گریه میکرد.خودشم گریه کرد فداشون بشم بعدش بچرو بردن بهم ی سروم وصل کردن بعدش تموم ک شد پاشدم حموم کردن لباس برام اوردن چون اون کثیف شد و رفتم پیش دخترم بردمش برا مامانم و شوهرم و داداشم ک بیینن کلی ذوق کردن و برگشتم سر تختم بهش شیر دادم و روز بعد مرخص شدم بهترین روز دنیدم بود خیلی خوشحال بودم این روز رو برا همه اونایی ک بچه دار نمیشن آرزو میکنم 😍😍