2733
2734
عنوان

✨🌄✨تاپیکِ جامعِ زندگی پس از مرگ (در جهتِ تسکینِ داغدیده ها)✨🌄

| مشاهده متن کامل بحث + 377286 بازدید | 4015 پست

همین آقایی که تو ماشین ما بود تا وقتی که آمبولانس برسه برای چند لحظه رفته تو کما بعد سه چهار ماه یادش اومده که تعریف میکرد میگفت تو اون لحظه ای که تو کما بوده دیده تو یه جای بزرگی هستن و ۱۵ ۲۰ نفری تو صفن.از جمله چهار نفری که تو ماشین ما بودن.دو نفر سفید پوش هم وایساده بودن پدر من و برادر خودش که فوت شده بودن رو فرستادن یه سمت این آقا و خواهر زاده اش رو فرستادن سمت چپ یا راست اینش دقیق یادم نیست. بعد میگفت هر چی اصرار کردیم که بذارین ماهم با اونا بریم اون دوتا آقا گفتن نه هنوز وقت شما نرسیده. میگفت یه هو چشاشو که باز کرده دیده تو بیمارستانه  

خدایا خیلی خسته ام.کاش درکم کنی  

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

واي من ديگه داغون شدم افسرده شدم هيچي خوشحالم نميكنه تو اوج جووني پير شدم صورتم افتاده شده در عرض چن ...

عزیزم به خدا توکل کن و از ته ته دلت ازش کمک بخواه و اگر می تونی حتما مشاوره برو و تو محیط های شاد قرار بگیر و همیشه به یاد داشته باش که همه چیز گذراست و زمان همه چیز رو درست می کنه. توی کارهای عام المنفعه و خیر هم شرکت کن حس خوبی بهت میده. حتی در حد آب دادن و مراقبت کردن از گل و گیاه و یا ریختن باقیمونده غذا و نون برای پرنده ها. اگه می تونی یه حیوون خونگی بگیر و ازش مواظبت کن خیلی بهت انرژی و روحیه میده 

داداش جوونم و خيلي ناگهاني از دست دادم عاشقش بودم خيلي دوسش داشتم 😭

الهی بمیرم....چی میتونم بگم در مقابل این مصیبت بزرگ... خدا صبرتون بده عزیزم. میفهمم چقد سخته. ولی چاره ای جز صبر نیست. به خدا توکل کن   

خدایا خیلی خسته ام.کاش درکم کنی  
داداش جوونم و خيلي ناگهاني از دست دادم عاشقش بودم خيلي دوسش داشتم 😭

عزیزم برادرتو از دست ندادی فقط برای مدت کوتاهی ازش جدا شدی ولی ایشون بیشتر و عمیقتر از زمان زندگیشون توی این دنیا به شما نزدیکه و احساسات و افکار شما رو عمیقا درک میکنن. اینو یادت باشه بدون خواست خدا برگی از درخت نمی افته و سرنوشت و عمر برادرتون توی دنیا همین مقدار بوده و ایشون الان در سرای دیگه زندگیه جدیدی رو بدون درد و رنج دنیای مادی و بدن فیزیکی دارن تجربه می کنن گریه و افسردگیه شما فایده ای که برای ایشون نداره و باعث رنج روحشون میشه ولی دعای خیر شما در حق ایشون و انجام کارخیر و هدیه کردن برکتش به ایشون هم به خودتون و هم به روح برادرتون آرامش می ده، منم برادر 32 ساله ام رو از دست دادم و کاملا درکتون می کنم. 

داداش جوونم و خيلي ناگهاني از دست دادم عاشقش بودم خيلي دوسش داشتم 😭

عزیزم صفحه هفت رو بخصوص اون قسمت که مربوط به خانم سیما هست و جوابی که آقای زمانی بهشون میده رو بخون خیلی کمکت می کنه 

بهشت و جهنم همون کارها و افکار و احساست ماست تو این دنیا که در حق دیگران حتی حیوانات و گیاهان انجام ...

اره دقیقا درست میگید شما من خودم عاشق حیوونا هستم ولی ب کاریی ک حالا شاید خوب باشه انجام داده باشم فک نمیکنم فقط گناهام جلو چشم میاد بازم تکرار میکنم مثلا غیبت هرکاری میکنم نمیتونم کنار بذارمش پوششمم تابلو نیست ولی کامل پوشیده هم نیست اینم نمیتونم درستش کنم با مامانم بعضی وقتا رفتار خوبی ندارم مثلامن اگه بمیرم  دوباره زنده بشم مطمئنن جهنمو میبینم نه بهشتو چون گناهام بیشتر از خوبیامه 

«بتی ایدای» (Betty Eadie) در ماه نوامبر سال هزار و نهصد و هفتاد و سه در هنگامی که بر روی او عمل جراحی برای برداشتن رحم (هیسترکتومی) انجام می‌شد موقتاٌ از دنیا رفت. بعد از احیاء، بتی دچار افسردگی شدید شد زیرا جدا شدن از جهانی که دیده بود و برگشت به دنیا برایش غیرقابل تحمل می‌نمود. حدوداً بیست سال بعد از مرگ موقتش بتی تصمیم گرفت شروع به بازگو کردن تجربۀ خود برای اطرافیان و کسانی که در بستر مرگ هستند کند تا بدین وسیله در روزهای آخر زندگی به آن‌ها کمک کرده و آرامش ببخشد. بعد از شنیدن تجربۀ او دیگران او را ترغیب می‌کنند که در این مورد کتابی بنویسد که افراد زیادتری بتوانند این تجربه را بشنوند. وی در کتاب خود به نام «در آغوش نور» [۱۲۹] که در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک قرار گرفت، داستان خود را با جزئیات دقیق آن بازگو می‌کند. بتی می‌گوید که از ناحیۀ سینه از بدن خود خارج شده و آن را از بالا می‌دید. در آن موقع با سه موجود که ظاهری شبیه به راهبه ها داشتند روبرو شد که فرشته‌های نگهبان او بودند و به او گفتند که برای ابد با او بوده‌اند و مرگ فعلی او زودتر از موقع بوده است. بتی نگران خانواده‌اش شده و نزد آن‌ها رفت، ولی فهمید که آن‌ها نمی‌توانند او را ببینند. سپس بتی به نزدیک بدنش و نزد آن فرشته‌های نگهبان باز گشت. بتی ادامۀ داستان خود را این‌گونه بازگو می‌کند:

نقطۀ نورانی کوچکی را از دور دیدم. تاریکی اطراف من شکلی مانند یک تونل به خود گرفت و من با سرعتی بسیار زیاد که مرتب نیز رو به افزایش بود در آن به حرکت درآمده و به‌طرف نور رفتم. من به طور غریزی مجذوب نور بودم، ولی می‌فهمیدم که شاید همه این‌طور نباشند. با نزدیک‌تر شدن من به نور به درخشندگی آن افزوده می‌شد، تا جایی که به درخشش غیرقابل توصیفی رسید، بسیار درخشنده‌تر از خورشید. می‌دانستم که هیچ چشم زمینی نمی‌تواند به این نور نگاه کند بدون اینکه کور شود. فقط چشمان معنوی هستند که توان نظر به او و درک او را دارند.

وقتی به نور نزدیک شدم متوجه فرم کلی مردی شدم که در نور ایستاده بود و تمام اطراف او پر از تشعشع نور بود. نور در نزدیک او رنگ طلائی داشت و مانند هاله‌ای اطراف او بود و با دور شدن از او نور رنگ سفید و باشکوهی  پیدا می‌کرد و  فاصله‌ای به نسبت طولانی را می‌پوشاند. می‌دیدم که از من نیز نوری صادر می‌شود که با نور او ادغام می‌گشت.  نمی‌توانستم بگویم کجا نور او تمام شده و نور من شروع می‌شد. نور او من را به خود جذب می‌کرد و گرچه نور او به‌مراتب درخشنده‌تر از نور من بود، نور من نیز بر هر دوی ما می‌تابید. با ترکیب شدن نور ما احساس کردم که به درون او قدم نهاده‌ام و انفجاری از عشق را درونم احساس کردم.

این بی‌شائبه‌ترین و خالص‌ترین عشقی بود که هرگز حس کرده بودم. دیدم که او آغوشش را برای من باز کرده است. من به سمت او رفته و در آغوش او خود را رها کردم و چندین بار تکرار کردم «من در خانه هستم، بالاخره به وطنم بازگشتم». من روح عظیم او را حس کردم و می‌دانستم که همیشه جزئی از او بوده‌ام. در حقیقت هیچ وقت دور از او نبوده‌ام و می‌دانستم که من لیاقت (آغوش و عشق) او را دارم. می‌دانستم که او به تمامی گناهان و خطاهای من واقف است ولی در آن لحظه هیچ یک از آن‌ها اهمیتی نداشتند. او تنها می‌خواست که من را در آغوش مهر خود بگیرد و از عشق خود به من بدهد و من نیز می‌خواستم که از خود به او بدهم.

 در تمام زندگی‌ام از او ترسیده بودم ولی اکنون می‌دیدم که او نزدیک‌ترین دوست من بوده است. او به آرامی آغوش خود را باز کرد تا من قدمی به عقب نهاده و به چشمان او خیره شوم و به من گفت «مرگ تو زودتر از موعد بوده، هنوز زمان تو فرا نرسیده است».  هرگز هیچ کلامی درون من این‌گونه نفوذ نکرده بود. تا آن وقت من برای خود در زندگی هدفی نمی‌دیدم، من فقط در مسیر زندگی می‌رفتم و به دنبال عشق و خوبی می‌گشتم، ولی هرگز نمی‌دانستم که آیا کارهایم خوب یا بد هستند.  حال سخن او به من احساس رسالت و هدف می‌داد. نمی‌دانستم این رسالت چیست، ولی مطمئن بودم که زندگی من روی زمین بدون هدف نیست. موعد بازگشت من وقتی بود که مأموریت خود را روی زمین به اتمام رسانیده باشم، ولی هنوز آن موعد فرا نرسیده بود. ولی با این حال روح من با بازگشتم به دنیا مخالفت کرد و به او گفتم «نه! دیگر هرگز نمی‌توانم تو را ترک کنم». او من را درک می‌کرد و از عشق و پذیرش او نسبت به من ذره‌ای کاسته نشد. سیل افکار در من جاری شدند… آیا او مسیح است؟ آیا او خداست که همیشه در زندگی از او می‌ترسیده‌ام؟ اگر این‌گونه است که او اصلاً آن گونه نیست که تصور می‌کردم، او پر از عشق و عطوفت است… ادامه 👇

در تمام زندگی‌ام از او ترسیده بودم ولی اکنون می‌دیدم که او نزدیک‌ترین دوست من بوده است. او به آرامی آغوش خود را باز کرد تا من قدمی به عقب نهاده و به چشمان او خیره شوم و به من گفت «مرگ تو زودتر از موعد بوده، هنوز زمان تو فرا نرسیده است».  هرگز هیچ کلامی درون من این‌گونه نفوذ نکرده بود. تا آن وقت من برای خود در زندگی هدفی نمی‌دیدم، من فقط در مسیر زندگی می‌رفتم و به دنبال عشق و خوبی می‌گشتم، ولی هرگز نمی‌دانستم که آیا کارهایم خوب یا بد هستند.  حال سخن او به من احساس رسالت و هدف می‌داد. نمی‌دانستم این رسالت چیست، ولی مطمئن بودم که زندگی من روی زمین بدون هدف نیست. موعد بازگشت من وقتی بود که مأموریت خود را روی زمین به اتمام رسانیده باشم، ولی هنوز آن موعد فرا نرسیده بود. ولی با این حال روح من با بازگشتم به دنیا مخالفت کرد و به او گفتم «نه! دیگر هرگز نمی‌توانم تو را ترک کنم». او من را درک می‌کرد و از عشق و پذیرش او نسبت به من ذره‌ای کاسته نشد. سیل افکار در من جاری شدند… آیا او مسیح است؟ آیا او خداست که همیشه در زندگی از او می‌ترسیده‌ام؟ اگر این‌گونه است که او اصلاً آن گونه نیست که تصور می‌کردم، او پر از عشق و عطوفت است…

سؤالات زیادی در ذهنم نقش بستند که می‌خواستم جواب آن‌ها را بدانم. نور شروع به نفوذ در ذهن من کرد و سؤالات من حتی قبل از آنکه آن‌ها را کامل کرده باشم جواب داده می‌شدند. نور او آگاهی بود و می‌توانست من را با تمامی حقیقت پر کند. به‌تدریج که اعتماد من افزایش می‌یافت و درون خود را بیشتر به نور می‌گشودم سؤالات با سرعت بیشتری که برایم غیرممکن به نظر می‌رسید در من شکل می‌گرفتند و آناً نیز به طور مطلق و کامل جواب داده می‌شدند. من مرگ را به‌کلی متفاوت با آنچه تصور کرده و فهمیده بودم یافتم. قبر تنها برای بدن ماست و هیچ‌گاه روح ما در آن جایی ندارد. چیزهایی که از زمان‌هایی بسیار قبل از آمدنم به زمین می‌دانستم به‌تدریج من باز می‌گشتند، چیزهایی که به‌عمد با پرده‌ای از فراموشی و از بدو تولد از من پوشانیده شده بودند. من می‌توانستم دریایی از دانش و حکمت را در لحظه‌ای جذب کنم. به‌محض اینکه جواب سؤالی را می‌فهمیدم، سؤالات بیشتری در من شکل می‌گرفتند، که هر کدام متقابلاً بر روی بقیه بنا شده بودند، گوئی تمام حقایق عالم ذاتاً به هم متصل‌اند. دانش در عمق من رخنه می‌کرد و به یک معنا با من یکی می‌شد.

می‌خواستم بدانم چرا بر روی زمین انواع پرستشگاه‌ها که باهم بسیار متفاوت هستند وجود دارند. چرا خدا به ما تنها یک مذهب نداده است. جواب آمد که هر انسانی در درجۀ مختلفی از تکامل روحی و آگاهی است، بنابراین هر کسی برای درجه‌ای مختلف از آگاهی معنوی آمادگی دارد. تمام مذاهب باید در جای خود باشند، زیرا کسانی هستند که به آن چیزهایی که در آن مذاهب تعلیم داده می‌شود نیازمندند. در مذهبی ممکن است فهم کاملی از خدا حاصل نشود، ولی آن مذهب نیز پله‌ای برای رسیدن به درجه‌ای بالاتر است. هر پرستشگاهی نیازی معنوی را برآورده می‌کند که شاید بقیه نتوانند برآورده کنند.  هنگامی که یک نفر سطح فهم خود از خدا بالا می‌برد و روح او پیشرفت می‌کند، ممکن است تعالیم مذهب خود را ناکافی و خود را از آن‌ها منفصل بیابد و به دنبال فلسفه‌ای دیگر رود تا خلأ خود را از آن جا پر کند. او به مرحلۀ جدیدی رسیده و تشنۀ حقیقت و دانشی بالاتر و فرصتی جدید برای رشد است. در هر قدم از راه به انسان‌ها فرصت‌های جدید برای یادگرفتن داده می‌شود. من فهمیدم که نمی‌توانم هیچ مذهب و پرستشگاهی را مورد انتقاد قرار دهم. هر یک از آن‌ها در نگاه او باارزش و مخصوص هستند. برای دریافت حقیقت می‌بایست به روح خود گوش فرا دهیم و منیت خود را رها کنیم.ادامه 👇

بتی در قسمتی دیگر از تجربه‌اش در مورد زندگی زمینی می‌گوید:

… من می‌خواستم علت زندگی روی زمین را درک کنم. نمی‌توانستم بفهمم چگونه کسی می‌تواند حیات بهشتی و لبریز از عشق و سرور را  به میل خود رها کرده و به زمین بیاید. در جواب آفرینش زمین به یاد من آورده و صحنه‌های آن برای من نمایش داده شدند… تمام ارواح انسان‌ها قبل از آمدن به زمین در خلقت آن (با اجازه و تفویض خداوند) سهیم بوده و از این امر هیجان زده بودند. ما همراه خدا بودیم و می‌دانستیم اوست که ما را آفریده و ما همگی فرزندان اوییم و او پر از مهر و محبت به تک‌تک ما است. من به یاد دارم که عیسی مسیح نیز آنجا بود، ولی تعجب کردم که دیدم مسیح خدا نیست و مانند ما یکی از آفریده‌های خداست و مانند ما او نیز هدف عالی و معنوی خود را دنبال می‌کند. این بر خلاف آنچه در کلیسای پروتستان از بچگی یاد گرفته بودم بود که مسیح و پدر و خدا همه یکی هستند.

خدا به همۀ ما گفت که آمدن به زمین برای مدتی باعث پیشرفت روح ما خواهد بود. هر روحی که قرار بود به زمین بیاید در آماده سازی آن نقشی داشت، از جمله قوانین زندگی و مرگ، محدودیت‌های جسم، و انرژی‌های معنوی که می‌توانیم از آن‌ها بر روی زمین بهره ببریم. هر چیزی قبل از اینکه به‌صورت مادی خود خلق شود در جهان معنوی خلق گشته است، حتی ستاره‌ها،  سیارات، حیوانات، کوه‌ها، گیاهان، و همه و همه. به من گفته شد که خلقت مادی مانند فتوکپی شما در دنیاست که آفرینش معنوی مانند یک عکس شفاف و رنگی و خلقت مادی آن مانند یک کپی نگاتیو از آن عکس است. زمینی که ما در این دنیا می‌بینیم تنها سایه‌ای از زیبایی و شکوه معنوی آن است، ولی با این وجود این دقیقاً همان چیزی است که در دنیا برای رشد معنوی خود به آن نیاز داریم. بسیاری از خلاقیت‌ها و اختراعات و اکتشافات انسان‌ها روی زمین نتیجۀ الهام‌های ماورائی هستند. من فهمیدم که ارتباط نزدیکی بین جهان  معنوی و مادی وجود دارد و بسیاری از اوقات ما نیاز به امداد ارواحی از جهان معنوی داریم تا بتوانیم روی زمین پیشرفتی داشته باشیم.ادامه 👇

بتی در قسمتی دیگر از تجربه‌اش در مورد زندگی زمینی می‌گوید:

… من می‌خواستم علت زندگی روی زمین را درک کنم. نمی‌توانستم بفهمم چگونه کسی می‌تواند حیات بهشتی و لبریز از عشق و سرور را  به میل خود رها کرده و به زمین بیاید. در جواب آفرینش زمین به یاد من آورده و صحنه‌های آن برای من نمایش داده شدند… تمام ارواح انسان‌ها قبل از آمدن به زمین در خلقت آن (با اجازه و تفویض خداوند) سهیم بوده و از این امر هیجان زده بودند. ما همراه خدا بودیم و می‌دانستیم اوست که ما را آفریده و ما همگی فرزندان اوییم و او پر از مهر و محبت به تک‌تک ما است. من به یاد دارم که عیسی مسیح نیز آنجا بود، ولی تعجب کردم که دیدم مسیح خدا نیست و مانند ما یکی از آفریده‌های خداست و مانند ما او نیز هدف عالی و معنوی خود را دنبال می‌کند. این بر خلاف آنچه در کلیسای پروتستان از بچگی یاد گرفته بودم بود که مسیح و پدر و خدا همه یکی هستند.

خدا به همۀ ما گفت که آمدن به زمین برای مدتی باعث پیشرفت روح ما خواهد بود. هر روحی که قرار بود به زمین بیاید در آماده سازی آن نقشی داشت، از جمله قوانین زندگی و مرگ، محدودیت‌های جسم، و انرژی‌های معنوی که می‌توانیم از آن‌ها بر روی زمین بهره ببریم. هر چیزی قبل از اینکه به‌صورت مادی خود خلق شود در جهان معنوی خلق گشته است، حتی ستاره‌ها،  سیارات، حیوانات، کوه‌ها، گیاهان، و همه و همه. به من گفته شد که خلقت مادی مانند فتوکپی شما در دنیاست که آفرینش معنوی مانند یک عکس شفاف و رنگی و خلقت مادی آن مانند یک کپی نگاتیو از آن عکس است. زمینی که ما در این دنیا می‌بینیم تنها سایه‌ای از زیبایی و شکوه معنوی آن است، ولی با این وجود این دقیقاً همان چیزی است که در دنیا برای رشد معنوی خود به آن نیاز داریم. بسیاری از خلاقیت‌ها و اختراعات و اکتشافات انسان‌ها روی زمین نتیجۀ الهام‌های ماورائی هستند. من فهمیدم که ارتباط نزدیکی بین جهان  معنوی و مادی وجود دارد و بسیاری از اوقات ما نیاز به امداد ارواحی از جهان معنوی داریم تا بتوانیم روی زمین پیشرفتی داشته باشیم.ادامه👇

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   aaarammm  |  8 ساعت پیش
توسط   اکبر_۲۰۰۰  |  7 ساعت پیش