ما اینجا تو شهرمون خیلی گرمه. یبار داشتم دخترم رو از مهد میاوردم. هوا بشدت گرم بود. بخدا یاد بنیتا افتادم بغض گلوم رو گرفت. گفتم خدایا خودت به مادرش صبر بده. ما که در حال حرکتیم تحمل گرما نداریم اون طفلی تو ماشین یجا بود چقدر درد کشید و زجر کشید
خب خداروشکر براش صدقه بده
جهازبرون خواهرم چندتا ماشین از تهران میرفتیم زنجان پنج شش سالم بود وسط راه نگه داشتن چایی بخورن اونجا باغ انگور بود رفتم دور بزنم برگشتم دیدم همه رفتن منو جا گذاشتن قشنگ یادمه چه شوکی بهم وارد شد میوه دستم بود داشتم میخوردم از دستم ول شد افتاد یه خانواده ای اونجا بودن اونا آرومم کردن تا برگشتن دنبالم همه فکر کرده بودن تو اونیکی ماشینم وسط راه دیده بودن نیستم خیلی خاطره ی بدیه الان ۲۵ سالمه ولی هنوزم یادم میوفته همه ی اون حس بد دوباره میاد سراغم
برا منم چندسال پیش اتفاق افتاد.دخترم یه لحظه منوبایه زن چادری دیگه اشتباه گرفت ورفته بود دنبالش مردم قشنگ😓
خداروشکر طوری نشد
یکی از آشناها بچش تو کالسکه میخواد بره تو مغازه حوصلش نمیشه ببره میگه کمتر از یه دقیقه اس میرم میام برمیگرده بچه نیس
بعد سه ماه گریه و شیون با التماس تو یه برنامه تیوی مادره ضجه زد
پیدا شد
فروخته بودنش به یه خانواده تو ورامین همسایه ها شک کرده بودن زنگ زدن پلیس
رفته بود خونه خواهرم حالا ماهمه جا زنگ زده بودیم جز اونجا مامانم غش کرد من مامانم رو ک دیدم خودم بدتر میشدم یکی نبود بهمون دلداری بده پسرداییم رفت خونشون دید اونجاعه چن خیابون ازمون دورتره خونه خواهرم گفت فک کردم میدونی اینجاعه بخاطر همین زنگ نزدم بگم بهت.وقتی اوردش پسرم مارو ک دید بنده خدا ترسیده بود
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
