دیشب عیددیدنی رفته بودیم خونه برادرشوهرم.کلی جمعیت هم بود اونجا.خانوادگی بودیم همه.ساعت طرفا دوازده وربع بود ک چدرشوهرم بلندشد وگفت مامیریم دیگه.فک کنم هنوز نیم ساعت ننشسته بودیم.همه اقایون ب مدرشکهرم گفتم بابا تازه نشستیم واین حرفا.گفت نه دیگه دیره محمد(یعنی شوهرم)هم سرکاره.بریم که بخوابه!!!!
من چون باخانواده شوهرم زندگی میکنم تویه خونه عیددیدنیامونو باهم میریم(اون یه نابرادرشوهرن هرکی واس خودش میچرخه هیچکی سراغی از پدرومادرشم نمیکیره اصلاااا).دیگه ماهرجا میربم پرروناررشوهرم بامان واسه همین نه جایی ک میریم دستمونه ونه ساعت نشیت وبرخاستمون.حالا دیشبم جمعمون جمع بود کلی ادم....پدرشوهرم انگار که شوهرم بجه مدرسه ایه گف که نه محمدباید بره بخوابه.خیلی بدم اومد.همه مردایی ک اونجا بودن شاغل بودن وصبح سرکارن ومن واقعا دلم میخواست کمی بیشتر بشینیم.حس میکنم شوهرم بچست انگار واین خیلی ناراحتم میکنه.ازبس خانوادش لی لی ب لالاش میزارن حتی واسه ساعت خوابش.دیشب واداشم گفت زود برید شوهرت صبح مدرسه داره...
همش ب خاطر تیکه پدرشوهرم بود هی هم تکرارمبکرد باید بریم محمدباید بخوابه....