توخانواده سنتی و قدیمی زندگی میکرد
اهل یه روستای کوچیک و معتقد
ب جز خودش ۳تا خواهر و ۲تا برادر داشت
ازهمه کوچیک تر بود همه میگفتن مامانش سرش گوشت آهو خورده ک انقد خوشگله
یه دختره بامزه و شیطون و شاد
تو روستاشون کسی سواد نداشت چون خوب نمیدونستن مخصوصا واسه دختر
پسرایی ک درس میخوندن یا از خونه بریده بودن یا ب هزارتا کلک رضایت گرفته بودن
مامان و باباش و خواهر برادراش مهربون و خوب بودن ولی خب اهل همون روستا و با همون اعتقادات
دختره ما یکم با بقیه فرق داشت .کنجکاو و باهوش ،هرکی هرکاری میکرد زود یاد میگرفت
خواهر بزرگترش ۲۰ سالش بود
و بعده اون یه دختره ۱۸ ساله و یه دختر ۱۵ ساله ک هر۳ ازدواج کرده بودن و زندگیه خودشون و داشتن دوتا داداش دوقلو هم بودن ۱۰ ساله و خودش ۶ سالش بود و ریزه میزه
داستان اصلی از اونجا شروع شد ک ....