داستان از اونجایی شروع شد ک دختره ما پا تو ۸ سالگیش گذاشته بود و کلی سوال و کنجکاوی تو ذهنه کوچولوش تلمبار شده بود
کل روستا از دستش شاکی بودن چون زشت بود یه دختر انقد کنجکاو باشه و پررو
ب هرکی یا هرچی میرسید ک حس کنجکاویش و تحریک میکرد شروع میکرد سوال کردن و کلافه کردن
خب دست خودش نبود
تو روستایی ک هیچ پیشرفتی نداشت حالا یه دختره کوچولو پیدا شده بود ک کل روستا رو بهم میریخت
خورشید ک شبا میره کجا میره؟
بچه از کجا میاد؟
اون حاج خانومه ک میگن مُرد چرا مُرد ، چرا خاک روش ریختن مگه دونه بود؟
و خیلی سوالایی ک برای همه عذاب آور بود
چون هیچکس نمیتونس این فسقلی و قانع کنه
دیگ کم کم ب جایی رسید ک ۱۲ سالش بود
از پیر روستا بگیر تا بقیه همه هرروز جلو در خونه مشهدی حسین صف میبستن ک اگ نمیتونی دخترتو جمع کنی شوهرش بده بذار مسئولیت بگیره تا این فکرا از سرش بره
ولی مشهدی حسین نفسش ب این یدونه دخترش بند بود اما از یطرف فشار اهل روستا و از یطرف خواهر برادراش ک دیگ هرکدوم مزه زندگی و چشیده بودن و کم کم داشتن از حرفای مردم اذیت میشدن فکره این بابای مهربون و آزرده کرده بود ...