دوران عقد مزخرف

از شوهرم بدم نمیاد ولی ازخانوادش واقعا متنفرم اینقدر چون میبینم چقدر شوهرم داره اذیت میشه اصلا شوهرم خاربره تو پاش من طاقت نمیارم اونوقت چجوری باخانواده ای که میبینم اینجوری خوردش میکنن رو دوست داشته باشم شوهرم اصلا الان خونمون نمیاد از وقتی باباش اومده وقتی میبینم اینجوری باباشو دوست داره اعصابم خورد میشه 

اخه میدونی چیه وقتی بامن حرف میزد همش میگفت پول ندارم نمیتونم عروسی بگیرم پول مستاجری که خونمونه با بدبختی جورکرده باباش هیچی وسایلایی که به عهدش بود با بدبختی خرید باباهه اصلا نگفت تو ادمی یانه اصلا راجع ب مشکلانش بااونا حرف نمیزنه ی بار من شاکی شدم ب باباش زنگ زدم گفت خوب شد زنگ زدی یکم بیشتر به فکر من میفتن مامانم میگه من حاضر بودم بهش قرض بدم عروسیشو بگیره ولی اون وقتی باباش میاد اصلا انگار ن انگار خودشم میگفت عروسی مشهد باشه فامیلامون بیان بعد ب من میگه پول ندارم بابای تو که راجع به همه چی تصمیم میگیره خودشم عروسی بگیره احساس میکنم باباش میخواد کلا پیچونه همه چیزو به درجه ای برسونه که بگیم فقطبریم سر خونمون عروسی به جهنم حس میکنم شوهرم داره بامن زرنگ بازی درمیاره

باز مال من خوبیش اینه پدره نیست ازین میترسم بعد ازدواجمون پاشن هر ماه از بیان ماشالله کار که نداره میاد میمونه نمیره اونوقت گند بزنن ب زندگیم

خانواده من حاضرن بگیرن بازم میگن چون عقد نگرفتیم حنابندون بگیریم برات فک نکنن بی کس وکاری 

ببین برای من فقط مهمه بدونم این میفهمه باباش چه ادمیه یانه نمیخوام پشتشو ول کنه یاهرچی فقط یه جوری بدونم این واقعا میفهمه یا فکر میکن باباش خیر و صلاحشو میخواد اخه یجورری بامن حرف میزنه وقتی باباش اومده انگار خانواده من مشکل دارن فقط بابای اون کاملا حق و درست میگه بالاخره منم قراره ی عمر زندگی کنم اگه قرارباشه این وضع تااخر ادامه پیداکنه که نمیشه 

اخه مادره چپ میره راست میره میگه برا دخترم بله برون گرفتیم چمیدونم بابام برام بله برون گرفت ولی من غقدم چون اونا مشهدی بودن رفتیم اونجا به خاطر حرم فقط هیچکدوم از فامیلای ما نبودن باور میکنی من لباس نداشتم حتی یه مانتو شلوار داشتم واسه حرم پوشیده بودم همون فقط رفتیم اونجا دیدم مهمون دعوت کردن بعد حرم اومدن خونشون ارایش کرده لباس مجلسی پوشیده اونوقت من اونجوری حتی نگفتن قراره همچین مهمونی باشه ماهم هیچی نمیدونستیم این خیلی رو دل من موند براهمین دلم میخواد اون شرایط دوباره بازسازی بشه برام با اون لباس و چیزایی که همیشه دوست داشتم تو جشننامزدی داشته باشم

خب پس چرا پشت منو نمیگیره نمیخوام پشت باباشو ول کنه ولی لاقل ثابت میتونه بکنه که براش اهمیت دارم نه اینکه برگرده ب من حرفایی رو بزنه که مطمئنم عقاید باباشه ب من میگه خانواده تو خیلی توقعشون بالاست خانواده تو فکر کردن ما نمیفهمیم اصلا حرفاش باهم تناقض داره واقعا گیجم

یه موقع میگه ندارم اگه داشتم میگرفتم وحق باتوئه باز ی نوقع میگه من همه کاری برات کردم تو توقعت بالاس نمیدونم چرااینجوری میکنه