مادرم زن معتقدی بود.
همان بیست و چند سال پیش که ازدواج کرد نه خاطراتِ فراموشنشدنی داشت و نه مهری عمیق به دل اما حالا سالهاست چشمانتظار پدر، سرِ سفرهی شام با غذایش بازی میکند...
من هم بعد از تو با مردی ازدواج خواهم کرد که نه رنگِ چشمهایش شاعرم کند و نه بمِ صدایش در دلم ولوله...
که شاید به قولِ مادر دچارِ "عشقِ بعد از ازدواج" شدم و خوشبختی از سر و کول زندگیام بالا رفت...
که وقتِ آمدنش رژ ملیحی بزنم، فرِ موهایم را پشتِ گوشم سنجاق کنم و با آغوش باز به استقبالش بروم.
شاید هم این دوست داشتنِ بعد از زیرِ یک سقف رفتن نیامد و منِ دیوانهی دست کشیدن روی صورتِ مردانهات، زبری تهریشش روی گونههایم آزارم داد!
و سالها به هوای به وجود آمدن آن عشقِ بعد از ازدواج، هر روز صبح میز صبحانهای چیدم و جایِ گرفتن لقمهی کره و مربای توتفرنگی برای تو، لیوانِ آبجوش و لیپتون همیشگی را روی میز گذاشتم و به رختخواب برگشتم...
روزها بگذرند و عوض پیچیدن عطرِ نفسهای تو وقتِ شانه زدن موهایم، بوی خستگیِ مردی تمام خانهام را پر کند و نفسم را بند بیاورد...
شاید روزی جای آن تهوعِ خوش خبر و مژدگانی پدر شدنت را یه مشت قرص بگیرد و قدمزدنهای شبانهمان را انتظار سبز شدنِ چراغ قرمزِ چهارراه خراب کند...
و یا سالها در جستجوی نشانهای از علاقه، همخواب مردی شدم که جای بازویش زیر سرم را بالشتِ جهیزیهام پُر کرد...
شاید هم روزی متهم به خیانت و با فکرِ تو در آغوش دیگری بودن، شوم!
نمیدانم.
اما سالها بعد، حوالی میانسالی، به دخترم خواهم گفت که مادر اشتباه میکرد؛
این قانونِ "عشق بعد از ازدواج به وجود میآید" برای قدیمهاست؛
امروز
دلت که نباشد،
یقهی پیراهنِ هیچ مردی به دستت صاف نخواهد شد...!