دیروز خونه داداشم بودم برای شب مهمون داشتند دوستش با زن و بچه اش .من هم شب موندم شام با شوهر و بچه ام.دوستش پسر همسایه مونه یک سید روحانی وقتی که من ۱۳ ۱۴ ساله بودم غیر مستقیم خواستگاری کرده بود ومن چون دوتا خواهر بزرگتر داشتم گفته بودند نه .غافل از اینکه نمی دانستند من هر بار با دیدنش تپش قلب میگیرم ودلم سخت می لرزد.سالها بعد اون ازدواج کرد با دختر فامیلشون که تو دهات زندگی میکرد.دختره جهاز که نیاورد آنقدر زشت بود و صورتش پراز لک بود که همه توی مسجد به مادر پسر می گفتند مگر دختر قحط بوده.