من یه دختر ۱۸ ساله ی شیطون بودم که داشتم برای کنکور اماده میشدم...شهریور ماه بود که به واسطه گری یکی از دوستام با محسن اشنا شدم اوایل اشنایی مون محسن مهندش ناظر یه پروژه بزرگ تو شهر دور بود(حدودا ۱۰۰۰ کیلومتر از شهر ما فاصله داشت)
به مروز خیلی به هم وابسته شدیم اعتراف میکنم که اولش به خاطر شغل دهن پر کن و قیافه خوبش جذبش شدم ولی
بعدا واقعا عاشقش شدم
دو سه ماه از دوستیمون میگذشت که گفت اینجا چند ماهه بهم حقوق نمیدن و میخوام برگردم
خلاصه که بیکار شد و اومد پیشم
بلافاصله ازم خواست که رابطه مون جدی باشه و به ازدواج باهاش فکر کنم
بهم گفت که پدرش ورشکسته و معتاد شده و هیچ کمکی از جانب اونها بهم نمیرسه
گفت هیچ پس اندازی هم ندارم ولی به محض اینکه یه کار خوب دیگه پیدا کنم میام خواستگاریت
پرسیدم پس این سه سالی که با حقوق بالا کار میکردی با پول هات چیکار کردی؟گفت ماهی ۵۰۰ واسه خانواده ام میفرستادم که ده سال پیش این پول کم پولی نبوده
و ماهی ۲۰۰ هم برای خواهرم که خرج های دانشگاهم رو داده بود یه تعاونی باز کردم که بتونم براش یه ۲۰۶ البالویی بخرم
تو دلم ذوق کردم از اینکه با یه هم چین ادم خانواده دوستی طرفم و همه شرایطش رو قبول کردم