سلام من یه دختر 18 ساله هستم. من با هم سن و سالام خیلی فرق دارم. اصلا روحیه نوجوونی رو توی خودم حس نمیکنم. احساس میکنم تو وجودم یه پیرزن 80 ساله اس!من سنم خیلی کم بود که فهمیدم پدرم شبایی که خونه نمیاد میره پیش خانم های دیگه و تو اون سن هم میدونستم مسائل زناشویی رو و میفهمیدم شب خونه نیومدن چه معنی ای داره. با دیدن غم تو چشمای مادرم له میشدم اما دردمو به کسی نمیتونستم بگم. اختلافا بالا گرفت و خواستن جدا بشن. البته پدرم کاملا خودش رو محق میدونست چون توانایی مالیش رو داشت! کلا از اول خیلی زور میگفت انگار که فرمانرواست و ما زیردست هاش هستیم. شاید بگین خب اون همسر بدی برا مادرته به توچه! اما واقعا پدر بدی هم برای ما بوده خیلی خیلی کم گذاشته طوری که انگار پدر نداشتیم. نه اخلاق نه بلد بودن طرز رفتار با دختر...خلاصه که اختلافا بالا گرفت و خواستن جدا بشن که با وساطت قول داد که این کارشو بذاره کنار! پدرم خیلی خیلی بداخلاق بوده و هست من تو اون سالا خیلی استرس کشیدم. همش داد میزد میومد خونه مصیبت ما شروع میشد از همه چی ایراد میگرفت غر میزد با تحکم حرف میزد دستور میداد... با هر دادش تن من میلرزید نفسم قطع میشد از استرس طوری شده بودم که نزدیک ۴ سال دائما حتی تو شرایط اروم هم استرس داشتم و دلم آشوب بود. منی که خیلی بچه اجتماعی و با اعتماد به نفسی بودم تبدیل شدم به یه دختر گوشه گیر و منزوی و کاملا بدون اعتماد به نفس. خلاصه که بعد از چند ماه مامانم که هی میرفت سراغ گوشیش بهم گفت بابات دوباره کارشو شروع کرده و پیامای اون خانوما و پدرمو بهم نشون میداد. ذاتا ادم درونگرایی هستم در واقع درونگرا شدم! به همین خاطر از قیافم چیزی معلوم نبود اما از درون خورد میشدم. ولی مادرم به خاطر ما بچه ها زندگی کرد با ایشون. با اخلاق بدش با پول ندادناش با سختگیری ها و زورگویی هاش با همه چیش ساخت. ولی پدر من توی تمام این ۶ سال به خیانتش ادامه داد. منم این همیشه به عنوان یه غصه بزرگ تو دلم بود اما نمیذاشتم تو محیط مدرسه و اشنا ها و ... کسی بفهمه. تا اینکه امسال که سال کنکورم بود اتفاقی با دیدن گوشی مادرم متوجه شدم که چندماهه با یه اقایی در ارتباطه. مادر من که انقدر پایبند به این چیزها بود ازش خیلی بعید بود. من همیشه به خودم میگفتم بابام اینجوریه لااقل یه مادر خیلی خوب دارم. مادری که خائن نیست مادری که به خاطر بچه هاش میسوزه و میسازه. واقعا شکستم توی ی لحظه همه چی برام تموم شد. دیدم مامانم براش عکس بی حجاب فرستاده قربون صدقش میره میگه عاشقتم و ... تو همسرمی من بزودی از اون جدا میشم. اولا که میگفتم مامان میخوای جدا شی؟ میگف نه بابا ی چیزی گفتم اما دیگه علنی بهم گفت که من نمیمونم باهاش دیگه نمیتونم ادامه بدم. چندبار اومد تو دهنم بگم من که میدونم در باغ سبز نشونت دادن اما سکوت کردم که این یه ذره حرمتی که بینمونه از بین نره. برا کنکور نتونستم درس بخونم امسال. بابام فکر میکردم من میرم تو اتاقم درس میخونم در حالیکه که همش به دیوار زل میزدم و فکر میکردم و غصه میخوردم. الانم که رتبه های ازمونای ازمایشیو میبینه یجوری باهام حرف میرنه انگار من وظیفمه برا سربلدنیش جلو فامیلش رتبه بیارم!خیلی سخته آدم توی خونه به این سردی زندگی کنه. خیلی سخته که بتهای بزرگ زندگیش جلوی چشماش بشکنن و هزار تیکه بشن. خیلی سخته که مفاهیم ارزشمندی مثل پدر مادر خانواده برای ادم کاملا رنگ ببازن! تو مدرسه و تو جمعا لبخند میزنم یه موقع ها که میگم همه مشکل دارن تو زندگیشون منم دارم همه میگن برو بابا تو مشکل داری؟؟؟!! یا مثلا میگن عاشق شدی؟ در حالی که این روح مریض دیگه نسبت به هیچ چیزی علاقه نشون نمیده. از همه بدتر اینکه به اندازه سالها بغض دارم اما یه قطره اشک از چشمم نمیاد. اصلا نمیتونم گریه کنم در حالیکه خیلی بهش نیاز دارم. پیش روانشناس رفتم بهم گفتن تو باید دانشگاه بری شهرستان ولی پدرم اجازه نمیده. منم با این همه هوش و استعداد که میتونستم رتبه سه رقمی بیارم به خاطر این افسردگی و حال بد هیچی قبول نمیشم چون هیچی نخوندم شده دوساعت کتاب جلوم باز بوده ولی تو فکر بودم. تو فکر اینکه گناه من چیه؟ چکار باید بکنم؟ وقتی انقدر تنهام! خودمم و خودمم و خودم! از طرفی طلاق خیلی ترسناکه. اگه پدرم روشنفکر بود طلاق راه حل بود اما الان میشه یه تنش جدید میشه اینکه برای بار دوم ۶ سال دیگه از زندگی عقب بیفتم. توی اتیشی که خودم به پا نکردم دارم میسوزم. کمکم کنید لطفا. از تجربیاتتون بگین. چجوری خودمو اروم کنم چجوری این روح مریض درمان میشه؟
جدیدا یه پسری تو فضای مجازی خیلی اصرار میکنه که با هم آشنا بشیم و ازدواج و این حرفا. من اصلا اهل ازدواج تو این سن نیستم ولی یه موقع ها به سرم میزنه بهش بگم قبوله که فرار کنم از این خونه و این شرایط. چیکار کنم؟!