جاری دارا شمام با این رفتارا حساس میشید یا من الکی حساسم؟

خوب میکنی خواهر جان قدر شوهرتوبدون .خیلی بهم ظلم کردن درحالی که من فامیل نزدیکشونم بقیه عروسا غریبه.ادمای بیشعور رو هرچه نبینی بهتره اینکه بچه هامون با این افراد بزرگ بشن عذابم میده اینکه اخلاقاشون بشه مثل یه مشت روانی

میفهممت عزیزم ولی بدن اونا خودشون ضرر کردن

ما چیزی از دست ندادیم ولی اونا داداششون رو از دست دادن

نرو جایی که بهت اهمیت نمیدن مگر در موارد ضروری.دیگه اینکه چطور حرص نخوری هم بستگی داره به میزان اعتقادت به همدن جمله که گفتم .وقتی بدونی یکی مثل خدا پشتته غصه نمیخوری اون مراقبته 

خودتو به بیخیالی بزن

طوری که خودش بفهمه هرکاری که میکنه و هرچی که میگه واست مهم نیس

اینطوری بیشتر میسوزه😁😁😁

افرین واقعا تحسینت میکنم.دقیقا همینجوره اتفاقا اولای عروسیمون شوهرم میگفت پدر مادرم خوبن خواهرام خوبن باورش نمیشد چطور بامن برخورد میکنن منم گفتم باشه بیا بریم اینقد رفتیم و به خودش و من بی احترامی کردن تا خودش به زبون اومد خودش فهمید بخدا یه رفتار زشتی داشتن فکر میکردن من اذیت میشم نمیدونستن با این کار دارن منو به هدفم نزدیک تر میکنن😂تازه با چه ذوق و اشتیاقی بی محلی میکردن خدا عقل بده بهشون برام خنده داره نمیدونم چرا این استارتر اینقد حرص میخوره.جاری من تو ظاهر خوش خوشانش بود ولی خودم میشنیدم چقد حسادت من و شوهرمو میکنه و حرص میخوره که شوهرش غلام حلقه به گوش خواهراشه 

وای خدا باورم نمیشه تو منی یا من توام 

انگار داستان زندگیم رو از زبون یکی دیگه می شنوم اونم مو به مو😂

ولی خدارا شکر هر دومون به مقصد دلمون رسیدیم 

خودشون باهامون همراهی کردن واسه اینکه کنارشون بزنیم😂😂😂😂

مادر شوهرت پشت دختراشه؟

اسی توکل کن به خدا اگه هممون بدونیم یه قدرت بالاتری هست که دست همه رو میخونه نمیترسیم منم اولا از تو بیشتر غصه میخوردم از همه عروسا خوشکلتر باهوش تر تحصیلاتم بالاتر خانواده تر مهربون تر اون موقع فکر میکردم خودم عیب دارم الان میفهمم همش حسادت بوده دلیلش پایین بودن من نبود اتفاقا چون بالاتر بودم حرص میخوردن نمیخواستن بپذیرن .شنیدی میگن اگه در حد یکی نباشی بالاتر باشی اینقد کوچیکت میکنه تا در حدش بشی اینجور میخواستن بکنن ولی من وارد بازیشون نشدم همه هم میدونن بالاخره به قول شوهر نون گندم خوردن خر که نیستن نفهمن کی چطوره 

اینجوری فقط داری خودتو اذیت میکنی خواهری

عزیزم شاید باورت نشه مادرشوهرم خودش اومد خواستگاریم وقتی من اصلا اینجا نبودم شهر دیگه کیلومترها اونورتر درس میخوندم من مخالف ازدواج بودم بابام و شوهرم اصرار و تهدید که باید راضی بشی و بیایی حقیقتا مجبور به این ازدواج شدم وگرنه از قبل اخلاقای این فامیل رو میدونستم چون فامیل خیلی نزدیکم هستن  مادر شوهرم از اونا بدتر باورت شاید نشه تو روز عقد هیچ کدوم نیومدن تو عروسی هم اومدن که بهم بزنن پیش مردم حرف میزدن