نمیتونم نسخه ی زندگی خودم و روش خودم را به شما پیشنهاد بدم ولی شاید به کارتون. بیاد.
من هیچ وقت تو خاستگاری های سنتی موفق نشدم! یعنی طرف من رو میدید یا خودش و یا مادرش بعد پاشنه در خونه مون را برمیداشتن که بیان! بعد میومدن و مامان منم که همون اولش به طرف نمیگفت مشکلات رو( مامان من کلا رفتار با خاستگار بلد نبود و یه مشکلات عجیب تر دیگه هم ایجاد میکرد که بگذریم .اون روزا گذشته و من از مادرمم گذشتم دیگه)
خلاصه طرف میومد و من همون جلسه بهش میگفتم که بابام اینجوریه... دو تاشون که همون لحظه پا شدن و خداحافظی کردن و رفتن.بقیه هم جلسات بعدی دیگه نمیومدن...
من با اینکه از شهر کوچیکی هستم و خیلی باید حواسم جمع میبود برای حرف و حدیث که مردم در می اوردن،ولی به این نتیجه رسیدم که سنتی به کار من نمیاد.با شوهرمم ابنجوری اشنا شدم که گفته بود فقط خودت بیا ببینمت! بعد اگه اوکی شدیم به خانواده ها میگیم.من جلسه اول با داداشم رفتم خخخخ و داداشم مثل این اپن مایندها با طرف سلام و علیک کرد.و من رو گذاشت تو کافه و رفت.شوهرم شاخ در اورد ولی بعدها بهم گفت عجب دختری بودی ! فکر نمیکردم به خانواده ت بگی و واقعا برام با ارزش بود که داداشت سلام داد و رفت 😀
بعدش من دیگه دیدم اون جلسه ی اول خیلی گپ مون خوب بود اصلا بهش نگفتم قضبه ی بابام رو.تا جلسه ی هشتم نگفتم.اونقدر بگو و بخند و شاد بودم اون روزها...وقتی بهش گفتم جریان بابام رو( جلسه هشتم بود دقیقا ، خیلی عادی گفتم و با اعتماد به نفس به صورتی که من برام قضیه حل شده و زندگی بابامه و من نمیتونم کاری کنم)، چیزی نگفت ولی شب تو چت به من گفت اصلا باورم نمیشه دختر به این شاد و شنگولی این مشکلاتش باشه! منم گفتم خب من شادی را برای زندگقم انتخاب کردم و نذاشتم مشکلات روی من تاثیر بذاره...
دوست عزیزم، میدونی فکر میکنم برگ برنده ی من این بود که با پسر اوکی شدم و بعدش در شرایطی گفتم بهش قضایا رو که اون از خود وجودم شناخت پیدا کرده بود و خانواده م زیاد هایلایت نشد براش و بعدشم برام جنگید پیش خانواده ش.بازم بگم البته من با مادرشم یه جلسه تو هتل گرفتم به درخواست خود مادرش، و مادرش بهم گفت خانواده ت به ما نمیخورن !!!! هر کی جای من بود گریه ش در میومد.من با اعتماد به نفس گفتم خب این منم که روبروتون نشستم . تحصیلاتم اینه شغلم اینه و تمام زندگی م پول حلال در اوردم و کار کردم و... لطفا من را اول بشناسید و بعد من هر چی شما بگید قبول میکنم .گفت دختر خوبی هستی ولی با پسرم رابطه ت را قطع کن به نفع تون نیست.منم قطع کردم و مادرشم خوشش اومد من با احترام و اعتماد به نفس بودم.تا یک سال هم قول دادم به خودم که هیچ متلکی را به دل نگیرم و اینم برگ برنده ی دوم بود.مادرشوهرم الان عاشقمه.
این همه نوشتم چون عین من هست مشکلت و با تمام وجودم خواستم چراغی برای راهت باشم عزیز دلم.موفق باشی❤️❤️❤️