عصبانی هستی ولی بالاخره باید یه جایی به روش میاوردی تا التماس کردنا همیشه یه طرفه نباشه
تا فک نکنه زیادی بهش وابسته ای
من ابتدای رابطه م شوهرم خیلی بهم التماس کرد باهاش ازدواج کنم
خیلی گریه کرد؛هر کاری کرد تا بله رو بدم
قبول کردم مدتی با هم دوست بودیم و عاشقانه کنارم بود
بی اندازه بهم محبت میکرد
تا این که بهش وابسته شدم شدید
محل کارش ایران نبود وقتی میرفت همش گریه میکردم
وقتی میومد اگه از پیشم جم میخورد یا از خونه میرفت قهر میکردم
کم کم شد یه آدم معمولی ،یه شب ک نبود تو مسیج دعوامون شد
گفت روز اول ک بهت التماس کردم یه دختر قوی بودی
نه یه ترسوی وابسته ک وقتی نیستم باید هر لحظه تو فکرش باشم که بلایی سر خودش نیاره و خونمو تو شیشه بکنه
مااونشب برا اولین و آخرین بار رومون تو روی هم باز شد
قلبم داشت میترکید بهش گفتم ازت متنفرم اون لحظه حس میکردم دنیای دونفره مون به آخر رسیده و ازدواجم اشتباه بوده و تا خود صبح گریه کردم....
سعی کردم خودمو قوی کنم و وابستگیمو کم کنم
پونزده روز بعد اومد ایران
حسم بهش کم بود ولی بداخلاقی نکردم
زیادم بهش نزدیک نشدم
و معمولی رفتار کردم
بازم باهام عالی شد
یه سال گذشته
الانم رابمون عالیه ومنم قوی هستم
دوسش دارم و بهش گفتم زندگی دونفره رو با همه ی عشقی که بهت دارم تاوقتی تحمل میکنم که برات باارزش ترین چیز باشم اگه غیر از این باشه تمومش میکنم و لذت ها رو واسه خودم میسازم......
اونم بهم به چشم یه زن قوی نگامیکنه و به شدت احترام میذاره و مهربونی میکنه