قلبم داره میترکه دیکه تحملم تموم شده .
دوتا بچه دارم ازش خیلی خاطرات بد دارم ازش . از قیافه اش خوشم نمیاد از قدش بدم میاد از کاراش بدم میاد این اونی نیس که من میخوام . دیشب تا خالا دعوامون شده . مامانش فهمید دیگه طاقتم تموم شد مامانش یکم دلداریم داد یکم پشت پسرش بود مجبورم کرد برخلاف میل باطنیم از تو دلش در بیارم . ولی صبح پاشدم رفتم کنارش شونه اشو گرفتم بهش گفتم بهم نگاه میکنی عینه همیشه که قهر میکرد میگف نه منم التماس کردم نکاه نکرد فکر میکرد من ادم همیشگی ام بعد بهش گفتم ازش متنفرم فکر میکرد اومدم التماسش کنم ولی ایندفعه نکردم بهش گفتم همونطور که بهترین لحظات زندگیمو خراب کردی بدترین خاطراتو تو ذهنت میزارم