2737
2734

no One:

دم واسه تو زهرا هم اسم خواخرشه

حالا از قضا قبلا بمن گفته بود که این دوستم خواهر نداره هرچی بهش گفتم تو گفتی دوستم خواهر نداره زیربار نرفت گفت من همچین حرفی نزدن

میگن دروغگوها کم حافظه ان درست میگن

دیگه منم کاری نمیتونستم بکنم رفتم خونه بابام و شب برگشتم خونه دیدم یه دخت خوابم پهنه گفت که وقتی دوستم رفته خوابیدم من

خلاصه یه مدت گذشتو من یه روز دوباره یاد اون شماره افتادم و بهش زنگ زدم

یه دختره برداشت باهاش حرف زدم دیدم که با محسن دوست بودن و گفت که من نمیدونستم زن داره به من قول ازدواج داده حتی

من با دختره قرار گذاشتم و فرداش رفتم دیدمش

کلی حرف زدیم و گفت خیلی وقته با هم هستن و نمیدونسته زن داره

شب که محسن اومد منو گرفت به باد کتک که چرا رفتی پیش اون دختره؟؟

گفت زنگ میزنم بابات بیاد ببرتت

منم فقط گریه میکردم و الب

تماس که به بابام نگو هیچی

زنگ زد برا بابام که باهاش حرف بزنه هنوز بابام جواب نداده بود من حالم بد شد و غش کردم

دیکه منو برد درمانگاه و به خانوادمم هیچی نگفت و گفت که با دختره به هم زده

بعدا فهمیدم که اونروزی که پیام اشتباهی داده واسه همین دختره بوده و دختره رو اونروز اورده بوده خونه و دختره هم خبر داشته که من زنشم


یکسالی گذشت و با هزار بدبختی محسنو با خانوادم اشتی دادم

و چون اجاره خونه سنگین بود راضیش کردم که بریم تو یکی از اتاقای خونه بابام زندگی کنیم

بابامم قبول کرد و بعد یکسال که از ازدواجمون گذشت اسباب کشی کردیم رفتیم خونه بابام

تو اون یکسالم همش میرفت تا نصف شب نمیومد همه میومدن میگفتن محسن معتاده و خودش زیر بار نمیرفت بد اخلاق شده بودهمش باهام دعوا میکرد

دوباره خانوادمیر دادن به کاراش و اونم با خانوادم قهر کرد دوباره

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

no One:

حتی ازم طلبکارم بود که تو چرا به دختره اون حرفو زدی چرا به دختره این حرفو زدی

منم ازش معذرت خواهی کردم از ترسم🙁

منو رسوند خونه و رفت اژانس

راستی روزی هم.که ماشینشو خوابونده بودن با اون دختره بوده حتی مسافرت بوشهرشم با اون دختره رفته بود🙁

اون روز گذشت و من دیگه افسرده شده بودم.حالم بد بود مرتب اهنگ گوش میکردم و گریه میکردم داغون بودم

ولی به خودم میگفتم ازدواج میکنیم اونجا دیگه کسی بدبختیمو نمیبینه شاید با محبت شد شاید درست شد

دیگه قرار بر این شد که بریم ماه عسل 

ماشینو فروختیم جهیزیه هم رفتیم همه چی قسطی برداشتیم یه خونه هم تو همون شهر پدرم اجاره کردیم

و رفتیم ماه عسل

با دوتا از دوستاش که مجرد بودن رفتیم اونا با ماشین خودشون ما هم با ماشین بردار شوهرم

رفتیم مشهد از اونطرفم شمال

تو شمالم ان دختره زنگ زد رو گوشیش و دعوامون شد جلوی همه مردم که لب ساحل بودن و دوستاش اینه ماشینو خورد کرد و میخواست منو کتک بزنه که دوستاش گرفتنش

😔😔

خیلی سخت گذشت

اما تحمل کردم

مامانم بهمون زنگ زد گفت دخترم تازه۱۶سالشه نمیتونم بدون لباس عروس بفرستمش خونه شوهر حداقل میخوام یه جشن کوچیک بگیرم اما محسن باهاشون قهر بود و میگفت از دستت سیر بودن منو مجبور کردن عروسی کنم و اجازه نمیداد اونا جشن بگیرن واسم میگفت نمیزارم بری

اما مانم زنگ زده بود به دامادشون که وساطت کنه و محسنو راضی کنه

بالاخره محسنو راضی کرد

از ماه عسل برگشتیم و خونه بابام یه جشن گرفته بودن برامون رفتم ارایشگاه پول لباس عروس و ارایشگاهم مامانم داد

روز عروسی وقتی ارایش چشمام تموم شده بود تو ارایشگا دیدم گوشیم زنگ میخوره

یه دختره بود بهم گفت که نامزدت با من دوسته و بمن قول ازدواج داده وای دوباره دنیا رو سرم خراب شد

ارایشگره فهمید بهم گفت گریه نکنیا چشات به هم میریزه

به روی خودم نیاوردم خندیدم و رفتم دوباره نشستم رو صندلی

ساعت ۲عصر اومدن دنبالم بردنم خونه پدرم خدافظی کردیم بعدشم رفتیم خونه پدرشوهرم روستا اونجا هم یه جشن کوچیک گرفته بودن

خانوادمم دعوت نکرده بودن

ینفرم همرام نیومد

رفتیم اونجا و اخر شب که جشن تموم شد اومدیم شهر خونه خودمون

الان که دارم مینویسم با اشک مینویسم

قلبم سنگینی میکنه هروقت خاطراتمو به یاد میارم

البته من خیلی از جزییات و اذیتایی که شدمو ننوشتم خیلیاش الان حضور ذهن ندارم خیلیاشم دیگه نمیشه توضیح داد

خلاصه شب عروسی برگشتیم خونه حتی بهم نگفت که خشگل شدی

خسته و کوفته خوابیدیم فردا صب پاشدیم رفتیم تور عروس که کرایه کرده بوریم روتحویل دادیم و یکم خوراکی هم خریدیم و اومدیم خونه

از روز عروسیمون دیگه نحسن اجازه نداد هیچ تماسی با خانوادم داشته باشم حتی تلفن

از صب میرفت سرکار عصر ساعت ۵هم میومد میرفت حموم و به خودش میرسید و میرفت ولگردی تا ساعت ۳و۴ صب

منم از صب تا شب فقط گریه میکردم

تنها و بی کس

هیچ محبتی بهم نداشت خیلی فاصله داشتیم با هم

یهدهزارتومنی هم خرحی بهم نمیداد خوراکی خونه هم یه روز میخرید ده روز نمیخرید

ماهی۹۰۰هزارتومن اونموقع سال۹۰حقوق داشت یه قرونشم بمن نمیداد

بیشتر روزا حتی نون خشکم.تو خونه نداشتم بخورم

روغن نداشتم غذا درست کنم

هییییچ خوراکی نداشتم

اما تحمل میکردم

سه ماهی گذشت به همین منوال

البته با هزار بدبختی قانع اش کردم که درسمو ادامه بدم و میرفتم مدرسه یه روز از مدرسه اومدم خونه دیدم خوابه گوشیشم زیر سرشه و خاموشه 

یواشکی گوشیو روشن کردم دیدم یکی پیام داده من رسیدم خونه خیلی هم خسته هستم شماره رو برداشتم پیامم حذف کردم گوشیشو خاموش کردم دوباره گذاشتم زیر سرش بعد عصر که رفت بیرون زنگ زدم به شماره که ببینم کیه هرچی زنگ زدم به شماره یا مشغول کرد یا جوابمو نداد و دیگه پیگیر نشدم منم

بعد دو سه ماه پول سرویسمو هم نداد بهم و مدرسه رو ول کردمو دیپلمم ناقص موند

اون شمارهه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود

مدرسه رو که ول کردم خیلی تو خونه احساس تنهایی میکردم تصمیم گرفتم برم شاگرد ارایشگاه بشم حداقل سرگرم بشم

اما محسن قبول نکرد چن هفته رو مخش راه رفتم که بالاخره قبول کرد و من رفتم تو یه ارایشگا مشغول به کار شدم

یه روز از سرکار اومد طبق معمول حموم کرد که بره بیرون چن روز دیگه هم عاشورا بود بهش التماس کردم که بذاره برم خونه بابام و کلی خواهش و التماس که احازه داد من اشتی کنم و برم ببینمشون ولی اونا حق ندارن بیان خونه ما

دیگه روز عاشورا رفتم و با خانوادم اشتی کردمو و دیگه همیشه میرفتم میدیمشون

یه روز تو ارایشگاه بودم دیدم محسن بهم یه پیام داد که متنش این بود(من میخوام بیشتر پیش هم باشیم اونوقت تو میگی کهمن اول میخوام برم خونه زهرا؟؟)

بهش زنگ زدم گفت که اشتباهی فرستادم

رفتم خونه ازش راجع به پیامه پرسیدم گفت فردا همکارم که مجرده میخواد بیاد خونمون با هم باشیم تو برو خونه بابات خونه نباش

چون جمعه بود ارایشگام تعطیل بود منم گفتم باشه

گفت پیامه هم خواستم بدم به همون دوستم اشتباهی فرستا

no One:

یه روز صب خواست بره سرکار که رفت دستشویی منم گوشیشو برداشتم چک کردم

دیدم دوباره با همون دختره در ارتباطه و کلی قربون صدقه هم رفتن

دوباره دنیا رو سرم اوار شد فکرشم نمیکردم

بهش گفتم گفت واسم دعا گرفته و نمیتونم ولش کنم

بعدم گفت که رفتم پیش دعا نویس تا دعاشو باطل کنه و دیگه ولش کردم دوباره معذرت خواهی کرد و منم دوباره بخشیدمش

یکسالی تو خونه بابام بودیم بابام بخاطر دیر اومدناش و اینکه همه میگفتن معتاده و خرجی هم بمن نمیداد جوابمون کرد

تو همین حین فهمیدم که حامله ام

دیگه تصمیم گرفتیم بریم روستا پیش خانواده اون زندگی کنیم

اسباب کشی کردیم و رفتیم روستا

زندگی تو روستا خیلی سخت بود خیلی وحشتناک بود خوانوادش سختگیری میکردن ماه تا ماه نمیذاشتن بیام شهر یا خونه بابام محسنم ازشون حساب میبرد

البته چون باردار بودم خیلی وقتا به بهونه دکتر و این چیزا میومدم شهر 

تو بارداریم دوباره همون دختره زنگ زده بود به پدرشوهرم و گفته بود محسن به من قول ازدواج داده پدرشوهرممفته بود اون زن داره زنشم بارداره

راستی یادم رفت بگم که اون وام ده ملیونیه هم دیگه مامانم خودش پرداختش کرد با سودش۱۳ملیون پس داد مامان بیچاره ام

اون زمان با ۱۰ملیون میشد زمین خرید تو شیراز

دختر خاله ام اینا تازه چن سال بعدش زمین خریدن ۱۰تومن بعد تو یکسال قیمتش شد۱۰۰ملیون

وام ازدواجمونم پرداخت نکرد که ضامنش برآدرشوهرم که معلم بود شده بود

تو اون مدتی که رفتیم روستا محسن کشاورزی کرد و باباشم با دستمزدش وام ازدواجشو پرداخت کرد

۹ماه بارداریم به سختی و مشقت و زندگی تو روستا گذشت اونجا برام عین زندان بود غریب بودم اختیار شهر رفتنم که نداشتم

دیگه نزدیک زایمانم بود که خیلی از زایمان طبیعی میترسیدم

مامانم چون دید خیلی میترسم دلش سوخت ۲ملیون و نیم سال ۹۳داد که رفتم درخواستی سزارین کردم که قرار بود پس بدیم و ۵۰۰تومنش بیشتر پس ندادیم

البته پدرشوهر وضعش خوب بود ولی خب شوهرم از اونا نگرفت

خرداد۹۳دخترم به دنیا اومد

بعد از به دنیا اومدن دخترم ده روز اول خونه بابام موندم حالم که بهتر شد رفتم روستا خونه خودم

با وجود اینهمه کمک مامانم سیسمونی هم برام خرید

و محسنم همچنان با خانوادم قهر بود

۴ماه بعد به دنیا اومدن دخترم خواهرم که سه سال از خودم کوچیکتر بود کلیه اش مشکل پیدا کرد و عمل سختی انجام داد.خواهرم بین مرگ و زندگی بود و عملش خیلی سخت بود و حساس

اما چون محسن با خانوادم قهر بود و خانوادشم که از خداشون بود من هیچ جا نرم عین زندانیا ملاقات خواهرم نذاشتن برم تو بیمارستان

خواهرم خیلی بمن وابسته بود و من اون چن روز همش گریه کردم

گفتن تو بچه کوچیک داری نمیخواد بری ملاقات

بعد که خواهرم اومد خونه رفتم چن روز پیشش موندم

روز سوم محسن زنگ زد گفت یا امروز برمیگردی یا دیگه برنگرد

منم مجبوری برگشتم خونه

با پول کشاورزی اونسالش یه سمند خرید و زمستون که کشاورزی نبود رفت شهر پدرم که بره تو اژانس کار کنه

منم چون قبلا شاگرد ارایشگاه بودم تو همون اتاق خودم ارایشگری میکردم و کم و بیش مشتری داشتم اما خب اوایل بود و مشتریم زیاد نبود

از وقتی که دخترم به دنیا اومده بود فاصله بینمون خیلی بیشتر شده بود

2728

no One:

دیگه زمستون محسن رفت شهر و هفته ای یکبار میومد خونه

من بودم و یه دختر چن ماهه تو یه روستای دورافتاده و دور از شهر

توی زمستون

تک و تنها 

خیلی بهم سخت میگذشت فقط کارم گریه بود،عین سیاهچاله بود بدترین روزای عمرم بود

حالا هفته ای یه بار اقا محسن میومد خونه عوض اینکه پول بیاره واسه من هرچی هم که از ارایشگری دراورده بودم ازم میگرفت میرفت🙁

اون مدتم گذشت و بعدن فهمیدم که اون مدتم با یه زنی دوست بوده ولی هیچوقت زیر بار نرفت 

حتی زنگ زدم باز زنه هم حرف زدم بعد اون شماره هم خاموش شد

دیگه من نمیتونستم ت اون روستا زندگی کنم محسنو مجبور کردم که خونمونو ببریم شهر

یه خونه تو شهر پدرم اجاره کردیمو دوباره رفتیم شهر

برام مثه ازاد شدن از زندان بود

خانوادش راضی نبودن ما بریم خیلی ناراحت شدن و همشو از چشم من میدیدن

مسافر کشی میکرد و خرج زندگی و اجاره خونه رو با هزار بدبختی میدادیم

چند ماهی گذشت که شهر بودیم یه شب دیر اومد خونه ساعت ۴صب

فرداش من بیدار شدم و اون خواب بود تقریبا ظهر بود

دیدم گوشیش خاموشه و زیر سرشه گوشیشو برداشتم ش ارژ نداشت یکم ش ارژش کردم و روشنش کردم رفتم تو واتس اپش

چتاشو با یه زن شوهردار دیدم

چتاشون افتضاح بود

بدجور قربون صدقه هم رفته بودن

محسن به زنه گفته بود با سگ دعوام شده منظورش از سگ من بودم از چتاشون معلوم بود که رابطه جنسی هم داشتن

زنه پیش شوهرش خوابیده بوده و شوهرش خواب بوده و درحال چت کردن با شوهر من بوده

چتاشون حالمو بد کرد حرفای عاشقانه ای که تو عمرش به من نزده بود رو به اون زنه گفته بود

با گوشیم از تمام چتاشون عکس گرفتم و بیدار شد فهمید من چتاشو دیدم

داد و بیداد کردیم و دعوامون بالا گرفت

منو مقصر میدونست و میگفت تقصیر توه تو زن زندگی نبودی

وسایلامو جمع کردم که برم درو قفل کرد نذاشت

گفتم خودمو میکشم و هرجوری بود از خونه زدم بیرون

چون میدونستم نمیزاره بچه رو ببرم بچه رو ول کردم اما خودش گفت بچه هم ببر منم بردمش 

خودش سوار ماشین کرد برد رسوندمون

با خانوادم صحبت کردم گفتم میخوام طلاق بگیرم

خانوادم گفتن تو طلاق نمیگیری حرفمو باور نکردن

یه قرون پولم نداشتم

خواهرم یه مقدادی پس انداز داشت ازش گرفتم رفتم دادگاه ازش شکایت کردم و مهریمو گذاشتم اجرا

حکم توقیف ماشینشم گرفتم تنها داراییش بود

پلیس فرستادم در خونه ماشینشو خوابوندن

بعدش رفتیم پاسگاه

مشاوره هم داشت پیش مشاورم رفتیم و هرچی پلیسا اصرار کردن رضایت ندادم اژانس گرفتم رفتم خونه

محسن اومد در خونه و کلی تهدیدمون کرد زنگ زدم پلیس اومد گفتم تهدیدمون کرده و پلیس صورت جلسه کرد و رفت

no One:

دیگه پیام دادناش شروع شد

اولش همش تهدید میکرد اما کم کم دید فایده نداره شروع کرد به التماس کردن و اینکه من خیانت نکردمو اینا نقشه ام بوده که تو ببینی و حسودیت بشه بچسبی به زندگیت و از این حرفا

پیام رو پیام هی پیام میداد که برگرد بخاطر بچه امون 

بچه گناه داره اسم طلاق میاد روش

اینقد پیام داد و حرف زد تا بالاخره بهش گفتم به شرطی که حق طلاق و حضانت فرزند بهم بدی برمیگردم

اولش قبول نکرد اما بعدش قبول کرد چون دید برگردوندن من راه دیگه ای نداره

گفت که من الان فعلا پول محضر ندارم برگرد خونه کم کم پول میدم دستت جمع کن تا بعدش بریم محضر

من خودمم واقعا هنوز دوسش داشتم هم دوسش داشتم هم ازش نفرت داشتم خیلی حس بدی بود

خلاصه برگشتم خونه و گفت حالا پول پارکینگم باید خودت جور کنی خلافی ماشینم بدی تا ماشین ازاد بشه.میگفت باید از داییت یا هر کس دیگه ای قرض کنی

منم دیگه روی قرض کردن از کسی رو نداشتم.گوشواره دخترمو دادم برد فروخت ماشینو ازاد کرد

یه ده روزی گذشت،پول محضر جور شده بود.بهش گفتم حالابریم محضر و حق طلاق و حضانت رو بهم بده

اولش بهونه اورد ولی وقتی من داد و بیداد کردم گفت من همچین چیزی رو به تو نمیدم

منم گفتم نمیدی؟؟باشه منم برمیگردم و اقدام میکنم برای طلاق چیزی هم از دست ندادم

دوباره جمع کردم رفتم خونه بابام

گشتم دنبال کار و تو یه دفتر پیشخوان مشغول به کار شدم.یکماهی خونه بابام بودم و هر روز پسام و زنگ و التماس بود.اونقد اومد و رفت و با مامان بابام حرف زد و قول عوض شدن داد بهشون که مامان بابامو راضی کرد.من گفتم اینبار تا حق طلاق رو بهم نده برنمیگردم دیگه گولشو نمیخورم.پول محضر رو از مامانم گرفتم رفتیم محضر حق طلاق و حضانت فرزند رو بهم داد و برگشتم خونه و گفت با اون زنه هم به هم زده

no One:

یه چن ماهی گذشت و دیگه اون ماجراها کمرنگ شد

ولی کم و بیش به گوشمون میرسوندن که محسن شیشه مصرف میکنه اما خب نه خودش زیر بار میرفت نه میتونستم چیزیو ثابت کنم

یه روز دختر خالم و شوهرش اومدن خونمون،ناهار خوردن و گفتن بریم گردش

محسن گفت من نمیام بیرون کار دارم شما برین

من و دختر خالم و شوهرش و ابجیم رفتیم گردش و شب برگشتیم خونه

وقتی برگشتیم در ساختمون رو که باز کردم دیدم محسن زنگ زد گفت تویی در ساختمونو باز کردی؟گفتم اره

گفت مگه بهت پیام ندادم که هروقت خواستین بیان خبر بدین؟

گفتم من ندیدم پیامتو

من دیگه به گوشیم نگا نکرده بودم و پیامشو ندیده بودم

رفتیم بالا خونمون طبقه بالا بود

محسن درو باز کرد دم در وایساده بود میگفت نمیتونید بیاید تو من مهمون دارم

جلوی دختر خالم و شوهرش اب شدم

گفتم درو باز کن ما میریم تو اون اتاق

درو باز کرد ما رفتیم تو خودش و مهمونشم پاشدن رفتم بدون یه کلمه حرف

مهمونشم یه ادم معتاد بود

دیگه دختر خالم و شوهرشم به خاطر من به روی خودشون نیاوردن و یکم نشستن و رفتن خونشون

همون شب اخر شب محسن اومد خونه

خیلی عصبانی بودم دعوامون شد اون حق رو به خودش میداد که من پیام دادم و تو ندیدی

منم خواستم خودمو بکشم اما نذاشت

از اون شب بخاطر اینکه بدجور ابرومو برده بود و کوچیکم کرده بود رخت خوابمو ازش جدا کرد

خلاصه یه ۱۰ماهی بود که شهر بودیم و دیدم دوتا از برادر شهرام اومدن خونمون

گفتن ماشینی که محسن ۲سال پیش خریده رو از یه ادم نزول خور برداشته و چک داده و ماشینی که ۲۰تومن می ارزیده الان باید ۳۵ملیون پرداخت کنه

یعنی محسن اون ۲۰تومنی که اونموقع پول نقد داشت واسه خرید ماشین رو معلوم نبود کجا به باد داده بود حالا ماشینی که زیر پاش بود هم یه قرون پولشو نداده بود و ۳۵ملیون بدهکار بود

داداشاش بمن گفتن محسن شیشه مصرف میکنه

پیگیر کا اش شدن برادراش ماشینشو فروختن دادن بدهیاشو

بعدش معلوم شد از چن تا سوپر مارکت تو شهرم چن ملیون وسایل خونه اورده بوده و چک داده بود

۳ملیون پول هم نزول کرده بود و چک ۵۰ملیونی ضمانت گداشته بود

مخم سوت میکشید

دیگه برادراش جمع و جورش کردن و بدهیاشو هرجور بود درست کردن و دوباره اسباب و اثاثیه ما رو جمع کردن و بردنمون روستا خونه پدرش

دوباره رفتم تو جهنم

البته خب تو شهرم زندگی خوبی نداشتم ولی خب دیگه تو خونه پدرش هزار تا رییس داشتم

no One:

یه یک ماهی بود که روستا خونه پدرش بودیم که خواهرم نامزد کرد و جشن نامزدی خواهرم شد اما اجازه ندادن من برم جشن خواهرم

میگفتن شما بدهکارید پول ندارید کجا میخوای بری؟؟

اینم منطقشون بود

من خیلی دیگه حرصم گرفته بود

عصبانی بودم کلی با محسن دعوا کردم که شماها مگه زندانی اوردید؟؟

دیگه دعوامون شد با محسن از خونه منو انداخت بیرون 

منم همون شب اخر شبم بود زنگ زدم بابام بیاد دنبالم

بابام و داییم اومدن دنبالم

پدرشوهرم به پدرم گفت سارا رو ببر اما حالا که میره تا دوروز وقت داره فکراشو بکنه

یا با شرایط ما زندگی میکنه و زندانی ما میشه یا بره پی زندگیش

من دیگه رفتم جشن خواهرمم با اوقات تلخ گذشت

بعد دوروز گفتم من دیگه نمیخوام برگردم تو اون جهنم

حق طلاق و حضانت هم که داشتم

دیگه از اون موقع که من گفتم میخوام جدا بشم هررررشب خانواده و ایل و طایفشون میومدن دنبال من که منو برگردونن

حالا واسه چی؟؟

واس اینکه من دوتا مدرک محکم داشتم و از مهریه میترسیدن

نزدیک یک ماه هررررشب میومدن و میرفتن

تا اینکه بالاخره منو راضی کردن🙁منم گفتم باید برام تو شهر خونه بگیرید گفتن میگیریم

منو برگردوندن و بردن خونه خواهرش که تو شهر بود یه ۱۰روز نگه داشتن

نقشه اشونم این بود که حق طلاق و حضانت منو ازم بگیرن

خلاصه با هزار ترفند و دروغ و کلک منو بردن محضر و ازم دوتا وکالتنامه رو گرفتن که خیلی جریانش طولانیه و حوصله نوشتنشو ندارم

منو برگردوندن روستا خونه پدرش که دوباره زندگیمونو با هم شروع کنیم

من دوباره ارایشگریمو راه انداختم لباس و وسایل زنونه هم میخریدم از شهر میبردم روستا و میفروختم درامدمم بد نبود

و بقیه جشن های خواهرمم با هزار بدبختی و حرف شنیدن و رفتم

خونه شهرم واسم نگرفتن

یعنی همه حرفاشون دروغ بود فقط واسه گرفتن وکالتنامه ها از من بود

یه روز پدر و مادرم اومدن خونمون

پدرشوهرم اومد نشست پیششون

شروع کرد به دعوا کردن باهاشون که اون دوتا کاغذ وکالت رو باید بهم بدین

تو محضر که دیگه پس داده بودم وکالتا رو و اون دوتا کاغذ که دستم بود بی ارزش بود

اما پدرشوهرم گفت باید اونا رو بهم بدید شما میخواستید مال و منال منو بالا بکشید نقشه کشیدید یاد دخترتون دادید که بره اینکارا رو بکنه تا بتونید مال و منال منو بالا بکشید

خلاصه پرید بهشون و بابامم خواست منو با خودش ببره اما من نرفتم

با پدرشوهرمم دیگه سر سنگین شدم

یه یکسالی گذشت و شوهرم با پدرشوهرم دعواش شد و رفت شهر دنبال کار 

یه کار پیدا کرد و مشغول کار شد تو یه مبل سازی

منم دیگه نمیتونستم تنهایی تو اون روستا بمونم

اومدم شهر خونه بابام و کلاس ارایشگری ثبت نام کردم تا یه بهونه واسه موندن داشته باشم

یه ۸ماهی محسن تو مبل سازی کار میکرد و منم خونه بابام میرفتم کلاس ارایشگری

که دوباره متوجه شدم با یه دختر رابطه داره

دقیقا فروردین ۹۷ بود

دوباره رفتم وسایلمو از روستا جمع کردم اوردم و گفتم میخوام جدا بشم

حالا دیگه حق طلاق نداشتم

هیچکس هم دنبالم نیومد و نگفت اصلا تو چت بود که میخوای جدا بشی

خلاصه یه چن ماهی خونه بابام بودم و رفتم پیش وکیل که دیگه کارای طلاقمو بکنم

دوباره محسن به دست و پام افتاد و التماس و عوض میشم و این حرفا و حتی زیر بار خیانتشم نرفت

یه خونه تو شیراز گرفت و اومدیم اینجا دوباره با هم زندگی کنیم

الان یک ساله که اینجاییم

محسن نجار مبل شده

خیانتی ازش ندیدم دیگه

محسن۲۸سال

من ۲۴سال

دخترم ۵سالشه

زندگیمون در حد بخور نمیر میگذره

دیگه اصلا با هم دعوا نمیکنیم هر دومون دیگه خسته شدیم از دعوا

اما خب گذشته ها که فراموش نمیشه

با هم مهربون هستیم

اما محسن هنوزم عادت دروغگوییشو کنار نذاشته

اهل پس انداز برای زندگی نیست

هنوزم برای اعتیاد بهش مشکوکیم

خانوادم میگن که باهاش اینده ای نداری

ماهی۵۰۰اجاره میدیم

ماشینم نداریم

یه قرون پس اندازم نداریم

با اینکه حقوقش بالای۴ملیونه اما کم میاریم

چون محسن مدیریت بلد نیست 

خانوادم هنوزم بهم میگن ده سال دیگه هم زندگی کنی به جایی نمیرسی

اما محسن شبا دیر نمیاد دیگه

ولی خب همچنان به اعتیادش مشکوکیم

و فعلا داریم زندگی میکنیم

خیلی خیلی خلاصه کردم براتون داستان رو 

خیلی از جزییات رو نگفتم خیلی جاها که خیانتاشو دیدم و نگفتم چون زیاد میشد

تازه حالا اینا اونایی بود که من فهمیدم

اونایی که نفهمیدم که دیگه خبر ندارم

حتی یکبارش گفت میرم شاهچراغ توبه میکنم اما فایده ای نداشت و بعدش دوباره خیانت کرد

اما تو این یکسال چیزی ازش ندیدم

2740

خیلی تحمل کردی اگه میتونی شوهرت به خودت جذب کن مشاوره برو وشروع به پس انداز کنید چون بچه دارید زن عاقل وفهمیدی هستی 

انشالله هر چه زودتر مشکلتون حل شه وزندگی عاشقانه ای شروع کنید 

فقط بگو چجوری وکالت و فسخ کردی اپنا برگ برندت بودن

بخدا نمیدونم اصلا هیچی نفهمیدم احساس میکنم طلسم شده بودم نقشه کشیدن واسم گفتن بیا محضر میخوایم یه تعهد دیگه از شوهرت بگیریم تو هم باید امضا کنی رفتم اونجا نخونده امضا کردم بعد محضر داره بهم گفت

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز