2726

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

گفتی لایکم کن

پسرعزیزم اگرخداکمکمون کنه من وپدرت تموم سعیمون رومیکنیم که درکنارمون روزای خوشی روبگذرونی،ووقتی بزرگ ومردشدی به تمام خواسته هات احترام خواهیم گذاشت،پسرم من ازمادرشوهربودن میترسم چون دوس ندارم تووهمسراینده ات رودچارمشکل کنم،عزیزم من تموم سعیم روخواهم کردکه عروسان سرزمینم سراغ شادی راازهمسرتو که امیدزندگی ماهستی بگیرند...👏👏👏😘😘😘برای خوشبختی وحل شدن مشکلاتمون صلوات میفرستید؟؟اللهم صل علی محمدوال محمد..وعجل فرجهم...

no One:

سلام

میخوام داستان زندگیمو واستون بنویسم

نوشتنش برابره با نبش قبر خاطرات تلخ گذشته ام

اما برای اینکه دیگران عبرت بگیرن تصمیم گرفتم بنویسمش

اسمای داستان مستعار هستن


سال۸۷وقتی که۱۳سالم بود،داستان پر تلاطم زندگی من از اونجا شروع شد.

یه همسایه داشتیم یه خانم که اسمش ثریا بود یه زن بیست و شش هفت ساله که خیلی هم زیبا بود تقریبا شبیه ایشواریا بود تازه همسایمون شده بود شوهرش راننده لودر بود و فقط هفته ای یک شب میومد خونه بچه هم نداشت توی همون چن روز اول با هم دوست شدیم و رفت و امدمون شروع شد و چون شبا تنها بود من میرفتم شبا پیشش میخوابیدم تقریبا یکماهی بود که همسایه امون بود و حسابی با هم صمیمی شده بودیم و من چون اون زمان اوایل نوجوونیم بود پرخاشگر بودم و اصلا با مامانم نمیتونستیم با هم کنار بیایم و همش جنگ و دعوا داشتیم ثریا منو خیلی خوب درک میکرد و از اونطرف هم چون با مامانم رابطه خوبی نداشتم با ثریا خیلی صمیمی شده بود تا جایی که بهش میگفتم مامان

کم کم اوایل مهر بود و من قرار بود برم کلاس سوم راهنمایی تو همون زمان ۳تا پسر اومدن همسایه کناری ما و ثریا شدن

از روستا اومده بودن واسه درس خوندن چون تو روستاشون دبیرستان نداشت واسه همین تو شهر ما خونه مجردی گرفته بودن تا درس بخونن پسرها۱۷ساله بودن

بعد از چن مدتی که پسرا اونجا بودن ثریا شماره یکی از پسرا که اسمش محسن بود رو یجوری پیدا کرده بود و هر روز بهش پیام میداد و زنگ میزد و حرف نمیزد و به صورت ناشناس هر روز اونو سرکار میذاشت

یه شب پسره پیام داد که من فهمیده که ثریا هستی

ثریا ترسید و بمن گفت تو بگو من بودم و دوستت دارم و اینا تا قضیه فیصله پیدا کنه

منم هرچی ثریا میگفت گوش میکردم و همون کاری که گفت رو انجام دادم

خیلی هم خجالتی بودم اما هرجور بود با پسره حرف زدم و گفتم من بودم بهت زنگ میزدم

از اون روز دیگه هر روز ثریا گوشیشو میداد دست من و با محسن حرف میزدیم

یه روز قرار بود من برم دکتر چشم که مامانم کار داشت و من و ثریا با هم رفتیم دکتر و بعد ثریا زنگ زد به اون پسره هم گفت اومد و منم زنگ زدم به خانوادم و گفتم دکتر طول کشیده و تا شب تو شهر واسه خودمون گشتیم

من خیلی حس عجیبی داشتم چون اولین بار بود با یه جنس مخالف در ارتباط بودم

همون طوری روزا میگذشت و ما با هم در ارتباط بودیم

تا اینکه کم کم معلوم شد که ثریا خانم مشکل داره و زن درستی نیست و مامانم اینا فهمیدن وثریا از خونه بغلی ما اسباب کشی کرد و رفت خونه روبه روییمون

دیگه مامانم نمیذاشت با ثریا در ارتباط باشم اصلا نمیتونستم برم ببینمش

دیگه از اون ببعد با تلفن ثابت خونه به محسن زنگ میزدم و ساعت ها با هم حرف میزدیم وقتایی که خونه تنها بودم 

محسن همون موقع که با من بود دوست دخترم داشت اما من خیلی بچه بودم تو گوشم خونده بود که مگه چه اشکال داره مگه چی از تو کم میشه که من دوست دختر داشته باشم؟؟😕

حتی یه روز دوست دخترشو دوستاشو دعوت کرد خونه ثریا و اونروز من همش درحیاط رو باز میکردم و به خونه ثریا نگا میکردم و گریه میکردم خیلی حالم بد بود

خیلی شدید به محسن وابسته شده بودم و خیلی دوسش داشتم و میترسیدم بهش گیر بدم ولم کنه😕

خلاصه یکسالی گذشت و محسن درسش تموم شد از اون خونه رفت

بعد از تموم شدن دیپلمش دانشگاهم نرفت و رانندگی لودر یاد گرفت و رفت یاسوج شروع کرد به کار کردن

از وقتی که ازخونمون رفت دیگه تلفن خونه هم از بس بهش زنگ زده بودم دیگه هزینه اشو پرداخت نوردن مامان بابام و تلفن قطع بود

حالا دیگه کلاس اول دبیرستان بودم و محسنم یاسوج بود

اونموقع ها من گوشی نداشتم

هفته ای یکبار از راه مدرسه میرفتم مخابرات ده دقیقه با هم صحبت میکردیم و میرفت تا هفته بعد


روزها گذشت و دوسال از دوستیمون میگذشت

و من خاستگارای زیادی رو هم رد کرده بودم

۱۵سالم بود اما خب هیکلمو قیافه ام بزرگ شده بود

یه روز به محسن گفتم که دیگه وقتشه اقدام کنی برای خاستگاری

محسن هم قبول کرد

اما هرکاری کرد نتونست خانوادشو راضی کنه

یه روز یکی از خواهراشو برداشت اورد خونه ما تا منو ببینه

خواهرش بهم گفت اگ بخوای با محسن ازدواج کنی باید تو روستا زندگی کنی منم چون اونموقع عاشق بودم و کله ام داغ بود قبول کردم

اونروز گذشت و هنوز خانوادش رتضی نشده بودن که بیان خاستگاری

با اینکه به محسن تاکید کرده بودم که کسی از رابطه ما با خبر نشه و یه جوری وانمود کنیم که انگار ازدواجمون سنتی بوده اما اون به خانوادش گفته بود که رابطه داریم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
داغ ترین های تاپیک های امروز