ديشب واسه اينكه روحيم بعد جدايى عوض شه يه مهمونى خيلى كوچيك گرفتم خودمو ٤تا از دوستام، كه يكيشون ميشه اقوام نامزد سابقم، خير سرم ميخواستم حواس خودمو پرت كنم هى راجع به نامزدم حرف ميزد، بى منظور، هر ٥دقيقه ميگفتم خووووووب حرف خودمون بزنيم ديگه چه خبر؟ زير چشمى يه نگاه بهم ميكرد اينطورى 😒 روش ميكرد سمت اون دوستم ادامه ميداد، دلش از نامزدم و خانوادش خيلى پر بود
ولى ايناش به كنار يه چيزايى راجع به خودش و خانوادش فهميدم كه.... هى .... چقدر بعضيا ظالمن، چقدر بدن، و چقدر اين آخرا اتفاق افتاده بود و به من نميگفتن
البته هرچى اون ميگفت من ميگفتم چى بگم والا من كه بدى نديدم هم خودش هم خانوادش گل بودن، گفتم اينا پس فردا اشتى ميكنن من بده ميشم
من قضاوت نميكنم ولى تو زندگى هركى بگردى همهههه يه چيزى دارن كه نخوان بفهمى، بعد خواهر شوهرم داشته به هر درى ميزده كه يه چيزى از زندگى من پيدا كنه 😔 با اينكه من با يه حرف ميتونستم كل زندگيش خراب كنم 😔 نكردم و نميكنم ولى كاش يه ذره زبون داشتم يا وجدان نداشتم